فصلهاي يك زندگي فصل پنجم(مقدمات مراسم ازدواج) قسمت سوم ستاره چپ چپ به اون دو تا دختر كه از قرار دختر عموهاي بابك بودن نگاه كرد و آهسته به بابك گفت: نمي دونم خندشون براي چيه؟؟؟!!!!! اما حالت تمسخر داره من رو عصبي مي كنه! بعد ادامه داد بهتره بهشون بگي ديگه بس كنن. بابك سرش رو پايين انداخت و گفت: نمي شه چيزي گفت!!! اونا مهمونن. ستاره بلند گفت: آره ميمونن اما ميمون تو باغ وحشه. بگو برگردن تو لونه اشون. بابك ديگه چيزي نگفت. ستاره رفت تو آشپزخونه و بلند بلند به نگين گفت: بخدا آدم شاخ در مياره!!!! انقد وقيح!؟؟ از وقتي اومدن همين طوري دارن يه ريز مي خندن!!!! آخه آدم انقد بي تربيت مي شه. نگين گفت: خاك بر سرم چقد بيشعور زن گنده؟؟؟؟ ستاره گفت: تو كي رو مي گي نگين جون؟ نگين سرش رو بالا داد و ستاره نگاه كرد و گفت: همين مادرشوهرت رو مي گم يه كاره داره با من يكي به دو مي كنه!!!ستاره گفت: ببخشيد تو هم اذيت شدي . نگين گفت: نه من اذيت نمي شم اما بخدا تا حالا تو عمرم اينطوري نديده بودم . هر چي مال خودشونه خوبه هر چي شما خريدين اَخِ. ستاره ليوانا رو شربت ريخت و در حاليكه مي برد گفت: نگين جون من شرمنده تو هم شدم. بزار برن گمشن. يه مشت اومدن فقط براي ايراد گرفتن هيچكي يه تبريك خوش و خالي هم به من نگفت. فقط يه پتو و اتوي قراضه دستشون گرفتن و اومدن. آخه اين همه پتو رو مي خوام چكار!!!نگين گفت: بزار يه جا مي ري چشم روشني ببري؟ ستاره گفت: مثلا كجا؟ نگين گفت: مثلا يه مراسمي يه وليمه اي چيزي . ستاره گفت: سرشون رو بخوره همش دنبال ايراد گرفتن هستن. نگين گفت: برو شربت رو بده كوفت كنن . ستاره سيني شربت رو برد و به همه تعارف كرد. خانم فراصتي گفت: چه عجبب!!!! گلوي مهمونا خشك شد بابا؟؟! مادر ستاره گفت: اي بابا حاج خانم از اول كه مهمونا اومدن نگين جون همش داره با شربت و شيريني پذيرايي مي كنه كه بعد با مهربوني گفت: شما نخوردين شرمنده؟؟؟؟ خانم فراصتي به ستاره نگاه كرد و گفت: نه ما دوست داشتيم از دست عروس خانم شربت بخوريم هر شربت و شيريني كه مزه نداره! ستاره تو دلش گفت: كوفت بخوري . دختر عموهاي بابك كه هر هر و كركرشون به راه بود با اين حرف خانم فراصتي بلندتر خنديدن. ستاره كه خيل عصبي شده بود گفت: الحمد الله همه جا رو بازديد فرمودين ؟؟؟؟؟ جايي كه از قلم نيافتاده. نگين از آشپزخونه بيرون اومد و گفت: ستاره جان سرويس بهداشتي رو ديدن؟؟؟ خانم فراصتي گفت: اين نگين خانم شما ؟؟؟؟؟ نگين وسط حرف خانم فراصتي پريد و گفت: وا خانم من اونجا رو كلي با گل خشك تزئين كردم بد نيست اونجا رم ببينين هم فال هم تماشا بعد هم شروع كرد به خنديدن. خانم فراصتي كه زبون به دهن نمي گرفت گفت: نه ديگه اونجا ارزوني خودتون. بعد رو كرد به مهمونا و گفت: خوب بريم كه اين دو تا جوونم به كاراشون برسن. طفلكيا كلي كار دارن عروسيشون نزديكه. نگين گفت: خوش اومدين . مادر ستاره گفت: ببخشيد بد گذشت به بزرگي خودتون ببخشيد. نگين با خنده گفت: نه چي مي گي خانم چرا بد گذشت شربت و شيريني خوردن و غيبت خانواده عروس رو كردن!! خانم فراصتي گفت: غيبت نبود خانم ما واقعيت رو گفتيم. نگين گفت: آره خوب به هر حال غيبت حساب مي شه. ستاره گفت: ممنون حاج خانم زحمت كشيدين. خانم فراصتي نزديك ستاره اومد و گفت: ستاره جان من تو رو خيلي دوست دارم تو دختر خوش قلبي هستي از من به تو نصيحت نزار هر كسي تو زندگيت دخالت كنه! ستاره گفت: منظورتون كيه؟ خانم فراصتي گفت: حالا بهت گفتم ديگه. بعد نگي نگفتي!!! بعد دوباره ادامه داد. نزار ديگران تو زندگيتون دخالت كنن . ستاره گفت: چشم حاج خانم . خانم فراصتي بلند گفت: خوب حاج خانم ما رفتيم اگر كمك خواستين به من بگين. مادر ستاره گفت: خيلي ممنون قربون قدمتون حتما، باشه چشم. وقتي مهمونا رفتن نگين كه مشغول جمع و جور كردن منزل ستاره بود گفت: واي اينا ديگه كي بودن. خدا به دور. ستاره گفت: يه مشت عطيقه.مادر ستاره گفت: ستاره بس كن هر چي باشه فاميل شوهرت هستن. ستاره گفت: آره خوب چه كنيم ديگه بعد با خنده رو كرد به نگين و گفت غيب اونا ثواب داره مادر جون. اون شب گذشت مادر ستاره انقد خسته بود كه خيلي زود خوابيد اما ستاره خوابش نمي برد و همش به دخترعموهاي بابك فكر مي كرد : نزديكي هاي صبح بود كه خوابش برد . خواب ديد روي صندلي تو آرايشگاه نشسته و داره با مادر بابك بحث مي كنه. بعدشم خواب ديد كه مادر بابك چنگ انداخت و طور عروسي رو كه رو سرش بود كشيد . ستاره سراسيمه از خواب بلند شد در حاليكه حسابي ترسيده بود بلند گفت: اي خدا تو خوابم ول نمي كنه من رو!!! مادر كه صداي ستاره رو شنيده بود به اتاق ستاره اومد و گفت: چيه ستاره جون ؟؟؟ ستاره گفت هيچي داشتم خواب مي ديدم دارم با مادر بابك دعوا مرافح مي كنم. مادر گفت: اي بابا حتما به فكر خوابيدي خيره انشاا.... ستاره گفت : نمي دونم والا خدا به خير بگذرونه . ستاره لباس پوشيد و آماده شد بره به دفتر . مادر گفت: نگران نباش عزيزم تا الان كه خوب پيش رفته بعد گفت: خوشحال باش خونت رو تحويل گرفتي وسايلت رو چيدي بقيه اشم خدا كريمه. ستاره گفت: چه مي دونم والا بخدا استرس دارم مادر جون. مادر گفت: بسپار به خدا خدا بزرگه ستاره خداحافظي كرد و به دفتر رفت توي دفتر هم تا آخر وقت بي حوصله بود و همش به فكر خوابي بود كه ديده بود . وقتي رسيد خونه يه دوش گرفت . بعد از حموم يه دفعه ياد شماره موبايل پدرش افتاد شماره پدر رو تو دفتر چه تلفن موبايلش يادداشت كرده بود. به مادر گفت : مامان زنگ بزنم به بابا ببينم تنبل خان گوشي خريده يا نه؟ شماره رو گرفت پدر گفت: بله؟؟؟ ستاره گفت: عجب باباي زرنگي هستي تو!!! گوشي خريدي؟؟؟؟!!! پدر ستاره با خنده گفت: آره يه دست دوم از يكي از همكارا گرفتم هنوز پولش رو ندادم. ستاره گفت: اي بابا چرا دست دوم ؟؟؟؟ بابا گفت خوب ديگه انقد خرج و برج داريم. بعد گفت: ستاره جان من خيلي كار دارم بابايي قطع كن ؟ ستاره گفت: بابا از دست من نمي توني در بري الان فقط مي خواستم ببينم گوشي خريدي؟؟؟ حالا بهت زنگ مي زنم. بعد گفت: بابايي فعلا خداحافظ.بابا گفت: باشه ستاره جان خداحافظ وقتي گوشي رو قطع كرد مادر گفت: راستي ستاره لباس عروسي چي؟؟؟ نمي خواي بخري؟ ستاره گفت: چرا مامان منتظر زنگ بابك هستم . شايد هم يه لباس عروسي خوشگل بدم بدوزن. مادر گفت: اگر مي خواي لباس عروسي بدوزي پس از الان بايد سفارش بدي!!! ستاره گفت: آخه خياط خوب سراغ ندارم. مادر گفت: نمي دونم بايد بگردي پيدا كني ديگه بعد ادامه داد منم از همسايه ها پرس و جو مي كنم . ستاره روي مبل جا به جا شد و گفت: تو حال بايد يه خياط خوب پيدا كنم. بعد دو تا دستش رو به هم گره زد و روي چونش گذاشت و آرنجش رو روي پاهاش گذاشت و گفت: دوست دارم يه لباس شيك برام درست كنه يه لباس دكلته خيلي شيك . دلم مي خواد مثل شاهزاده خانمهاي تو قصه ها بشم. بعد از جاش بلند شد وگفت: حالا بزار بابك زنگ بزنه مي رم مي گردم . ستاره تو روياي خوش غرق بود كه گوشيش زنگ خورد . گوشيش رو نگاه كرد. بابك بود. ستاره گفت: بله بابك جان؟؟؟ !!!! بابك گفت: امروز بعدازظهر وقت داري بريم لباس عروسي ببينم. ستاره گفت: باشه اما كجا؟ بابك گفت والا مادر مي گه تو بازار همه جا لباس عروسي كرايه مي دن. ستاره گفت: چي كرايه؟؟؟؟؟؟ بعد بلندتر گفت: كرايه چرا من مي خوام بخرم. بابك گفت: والا نمي دونم ديگه مادرم مي گه كرايه كنين مي خواي خودت باهاش صحبت كن. ستاره كن الان شما كجايي؟؟؟؟ بابك گفت: خونه هستم. ستاره گفت: مامان هستن؟؟؟؟ بابك گفت: بله نشستن كنار دست من. ستاره گفت: گوشي رو بده! بابك گفت: مامان بيا ببين ستاره خانم چكار داره!!! ستاره گفت: سلام حاج خانم حال شما خوبه. مادر بابك سرفه اي كرد و گفت: سلام ستاره جان شما خوبين مامان چطوره؟ ستاره گفت: بابك جان مي گه شما گفتين لباس عروسي رو كرايه كني. خانم فراصتي با مهربوني گفت: شما امروز برو با بابك جان لباس عروسي انتخاب كن حالا يا بخر يا كرايه كن ولي به نظر من كرايه بهتره مي خواي چكار يه شب مي خواي بپوشي بندازي گوشه كمد.. ستاره گفت: والا مي خواستم لباس عروسي بدوزم حالا خيلي وقت داريم خياط يه هفته اي مي ده!!! مادر بابك گفت: يه شب بپوشي ديگه مي خواي چكار ؟؟!!! ستاره گفت: خوب يعني چي كرايه كنم. مادر بابك با خنده گفت: بله عزيزم كرايه كن چون لباس دموده مي شه بخري يا بدوزي رو دستت مي مونه. ستاره گفت: اما خوب..... مادر بابك ادامه داد. خود داني اما من پول خريد لباس عروسي رو ندارم اگر خواستي بخري خودت بايد پول بدي؟؟؟ ستاره گفت: خوب خودم پول مي دم. مادر بابك گفت: آخه چرا مي خواي خرج اضافه كني كرايه كني بهتره كه؟؟؟؟ ستاره گفت: حالا مي ريم با بابك جان ببينيم چه بايد بكنيم!!! مادر بابك گفت: ميل خودته بعد گفت: گوشي!!!!. بابك گوشي رو از مادر گرفت و گفت: ستاره جان؟؟؟ ستاره گفت: خوب كي مي ياي؟؟؟؟ بابك گفت نيم ساعت ديگه اونجام. ستاره گفت خوب پس بيا خدافظ. ستاره گوشيش رو روي ميز آشپزخونه گذاشت و گفت: مي گه لباس عروسي نخر مي گه اگر مي خواي بخري بايد خودت پولش رو بدي!!!! مادرگفت: مادر جون مي خواي چكار وظيفه اوناست لباس عروسي بخرن . خوب حالا كرايه كنن. تو كه يه شب بيشتر نمي خواي بپوشي. ستاره خيلي عصبي بود و گفت: حالا خريد يا كرايه به اون چه كه دخالت مي كنه ؟؟؟ زنيكه؟؟؟؟؟ مادر گفت: چي بگم دوست داره تو همچي دخالت كنه ديگه پسرشه خوب. ستاره گفت: خوب مامان پسرش اوسكوله ديگه ؟؟؟؟ وگرنه اون به خودش اجازه نمي داد تو همچي دخالت كنه. مادر گفت: مادر ديگه چه مي شه كرد بايد ساخت. نمي شه كه با مردم دعوا كرد. ساعت شش و نيم بعدازظهر بود كه بابك دم در اومد و يك تك زنگ به ستاره زد . هواي خيلي سرد بود . ستاره حسابي آرايش كرد و يه سايه زرشكي هم پشت چشماش زد و بعد تو كمدش رو گشت و يه پالتو زرشكي رنگ كوتاه رو تنش كرد و كنار آيينه خودش رو وراندازي كرد و گفت: حالا چه كفشي بپوشم كه به اين بياد. بعد داد زد مامان پوتين قهوه اي كوش؟؟؟ مادر گفت: فكر كنم تو انباري باشه. ستاره گفت: اي بابا چي بپوشم. مادر گفت: بزار برم برات بيارم. مادر ستاره رفت داخل حياط . بابك بيچاره دم در داشت يخ مي كرد. مادر گفت: آقا بابك بفرما تو اونجا سرده؟!!! بابك گفت: نه ديگه دير مي شه منتظر مي مونم. مادر گفت: خوب ميل خودتونه اما سرده سوزه بدي مي ياد. مادر رفت تو انباري و پوتين ستاره رو برداشت و گفت: اي واي اينكه خاك گرفته. بعد اومد و رفت تو آشپزخونه و يك دستمال رو خيس كرد و كشيد روي پوتينهاي ستاره و گفت: واي ستاره از دست تو الان بايد به فكر باشي. دختره بي فكر. ستاره رفت پيش مادر و پوتين رو گرفت و گفت: خوبه ولش كن مامان مرسي خوب شد. بعد ادامه داد چكار كنم خوب هوا سرده پام مي يخه. مادر آروم زد تو سر ستاره و گفت: از دست تو ستاره. خلاصه بعد از نيم ساعت ستاره رفت دم در و گفت: خوب بريم.بابك سرش رو پايين انداخت .ستاره گفت: ببخشيد دير كردم. بابك كه دستاش مثل لبو قرمز شده بود اونا رو تو جيب كاپشنش كرد و گفت: نه خواهش مي كنم. بابك سر خيابون يه دربستي گرفت. سوز بدي مي اومد. بابك همين طور كه به مغازه ها نگاه مي كرد چشمش به يه مزون افتاد و گفت: بريم اينجا ببينم چيزي داره. در مغازه باز شد خانم خوشرويي گفت: سلام بفرمائيد خوش اومدين. ستاره كه از برخورد فروشنده خيلي خوشش اومده بود گفت: براي خريد لباس عروسي اومديم. بابك گفت: البته شايدم بخواهيم كرايه كنيم. ستاره گفت: حالا!!!!! خانم فروشنده گفت: هر طور مايل هستين اتفاقا لباس عروسي هاي قشنگي هم براي كرايه داريم. ستاره گفت: مي يارين چند تاش رو؟ خانم فروشنده گفت: بله با كمال ميل . بعد چند تا جعبه سفيد رنگ نسبتا بزرگ رو آورد و گفت: همه رو براتون يكي يكي باز مي كنم ببينين. همش اورژيناله. ستاره گفت: اورژينال يعني چي؟ خانم گفت: اصله اصله. ستاره گفت: مگه كرايه اي نيست پس حتما تا الان صد نفر بيشتر پوشيدن پس اي چه جور اورژيناليه. خانم با مهربوني گفت: نه خانم تازه آورديمشون مطمئن باشيد شما اولين نفري هستين كه مي پوشين. ستاره گفت: اِه چه جالب شما به همه اين رو مي گين نه؟ خانم فروشنده كمي چشماش رو گرد كرد و گفت: خانم حالا اجازه بدين يكيش رو باز كنم بپوشين. ستاره گفت: خيلي خوب . خانم فروشنده خيلي آروم جعبه رو باز كرد و گفت: خانم ببين اصله اصله. هنوز از جعبه در نيومده. ستاره گفت: باشه بزارين حالا پرو كنم . خانم فروشنده لباس رو آهسته در آورد و گفت بفرمائيد بعد رو كرد به بابك و گفت: شما هم خانم رو كمك كنيد. بابك فوري لباس رو گرفت و نگاه كرد و گفت پس آستيناش كو؟؟؟ خانم فروشنده خنديد و گفت: آستين؟؟؟؟؟ آقا دكلته است جدي ترين كاراي ماست. بابك گفت: نه اين كه خوب نيست همه جاش بازه. ستاره رفت داخل اتاق پرو و گفت: حالا بزار بپوشمش!!!! فعلا نمي خواد نظر بدي. بابك رفت نزديك اتاق پرو. ستاره لباس رو پوشيد بسيار شيك بود. بابك گفت: نه نه اصلا خوب نيست.ستاره گفت: چيش خوب نيست. بابك گفت: اين اصلا هيچي نداره . ستاره خندش گرفت و گفت: خوب لباس دكلته است . بابك گفت: نه بابا اين چيه آخه. خانم فروشنده با تلفن صحبت مي كرد. (بله خوب بايد عروس خانم خودشون بيان پرو كنن ما لباس برازنده بهشون مي ديم باشه پس من منتظرتون هستم تشريف بيارين اتفاقا نمونه هاي جديد رو تازه آورديم خواهش مي كنم خانم هر وقت شما بياين قدمتون روي چشم بله بله خواهش ميكنم خدافظ) بعد گوشي رو گذاشت و اومد نزديك اتاق پرو و گفت: خوب خانم چي شد. چي شد آقا پسند شد. بابك گفت: يه ذره پوشيده تر ندارين. خانم فروشنده گفت: اينا مدل هاي جديد پوشيده تر يعني چي اون ديگه لباس عروسي نمي شه كه. ستاره از پرو گفت: آستين داشته باشه!!! يقه داشته باشه!!!! انگار ايشون مي خواد بپوشه. خانم فروشنده در اتاق پرو رو باز كرد. ستاره تو اون لباس عروسي بقدري زيبا شده بود كه خانم فروشنده گفت: واي چقدر شيك واقعاً برازنده شماست خيلي عاليه اين چشه كه آقا ايراد مي گيرن. ستاره گفت: آقا مي گن آستين نداره؟؟ خانم فروشنده خندش گرفت و گفت: خوب دكلته است ديگه. بعد يه كم فكر كرد گفت: يه لباس عروسي دارم كه آستين هاي خيلي خوشگل و يقه قشنگي داره مي خواين اون رو انتخاب كنين. ستاره كه چاره اي نداشت گفت: باشه بدين حالا امتحانش كه ضرر نداره. خانم فروشنده رفت و از اتاقك پشت مغازه يه جعبه سفيد بزرگ رو بيرون آورد و گفت: اين يه كار شيكه. البته جديد نيست اما خيلي زيباست و روش هم كلي سنگدوزي كار شده. بعد لباس رو از تو جعبه در آورد و گفت: مورد پسنده آقا هست؟؟؟ بابك نگاه كرد و گفت: والا حداقل آستين داره ؟ خانم فروشنده لباس رو داد به بابك و گفت: بزارين خانم بپوشن تو تنشون ببينين. بابك در رو باز كرد و گفت: ستاره جون اين خيلي قشنگه اين رو بپوش. ستاره گفت: خوب اگر خوشت اومده تو بپوش من ببينم!!!!!! بعد با عصبانيت لباس رو از بابك گرفت. خانم فروشنده خندش گرفت. ستاره لباس رو پوشيد و تو آيينه اتاق پرو نگاه كرد. بعد از اتاق بيرون اومد و جلوي آيينه قدي مغازه رفت. خانم فروشنده گفت: واي خيلي قشنگه تو تنتون. ستاره گفت: هيچم اينطور نيست. بابك گفت: آره بخدا خيلي قشنگه. (لباس يه يقه طوري سنگدوزي شده داشت و آستيناش از بالا تنگ بود و وقتي به پايين مي رسيد گشاد مي شد و به اندازه ده سانت پايين آستين سنگدوزي شده بود. وسط كمرش هم يه كمربند پهن سنگدوزي شده مي خورد و پايين دامنش هم اندازه ده سانت سنگدوزي شده بود . ستاره گفت: اين لباس خيلي سنگينه. خانم فروشنده گفت: اين لباس قشنگيه!!!! من كه لباس زياد دارم اما مورد پسند آقاتون نيست . بابك گفت: من كه مي گم اين خوبه حالا قيمتش چطوريه. خانم فروشنده گفت: كرايه اش براي يك شب دويست هزار تومن البته همراه شنل و تاج . ستاره گفت : آقا مي خوان پپوشن ديگه!!!!! بايد ايشون راضي باشن. خانم فروشنده با مهرباني گفت: خوب به هر حال يه شبه بايد راضي باشين اما از من مي شنوين خلق خودتون رو براي اين چيزا تنگ نكنين . ستاره گفت: خوب خانم دلخوري پيش مي ياد ديگه. خانم فروشنده گفت: اين لباس شيكيه و شما هم كه پوشيدين من تو تنتون ديدم خيلي برازنده بود. حالا ميل خودتونه. ستاره گفت: باشه ديگه چكار كنم زوره ديگه اما ميل خودم نيست. بعد از مغازه رفت بيرون و گفت: يعني تا الان هيچ چيز به ميل من نبوده. بابك دويست هزار تومن به خانم فروشنده داد و يه رسيد گرفت و با يك جعبه سفيد نسبتا بزرگ بيرون اومد و گفت: ستاره جان بريم سر خيابون دربستي بگيريم. ستاره سرش رو انداخت پايين و حرفي نزد و جلو تر از بابك شروع كرد به راه رفتن. بابك كمي قدمهاش رو تندتر بر داشت تا رسيدن به سر خيابون . بابك ماشين دربستي گرفت. ستاره رفت نشست تو ماشين بابك جعبه رو كنار ستاره گذاشت و خودش رفت جلو بغل دست راننده نشست. ستاره به جعبه نگاهي كرد و با خودش گفت: من رو بكشي اين لباس رو نمي پوشم . بعد گفت: خدا تو رو لعنت كنه لطيفي بخاطر كنف كردن تو با كسي دارم ازدواج مي كنم كه دوستش ندارم لباسي رو بايد بپوشم كه دوست ندارم آرايشگاهي رو بايد برم كه دلم نمي خواد. خونه اي رو بايد برم زندگي كنم كه دوست ندارم توش زندگي كنم خدا لعنتت كنه. كاشي كه پام مي شكست براي كار به اين دفتر نمي رفتم. ستاره همينطوري با خودش حرف مي زد، كه بابك گفت: ستاره جان پياده نمي شي. ستاره به خودش اومد. اخم كرد و پياده شد بعد جلو جلو رفت خونه و زنگ زد مادر در رو باز كرد و گفت: سلام ستاره گل . ستاره بدون اينكه جواب مادر رو بده سريع رفت داخل اتاقش و در رو بست و شروع كرد به گريه كردن. بغض عجبي گلوش رو گرفته بود. بابك نزديك اومد و به مادر ستاره سلام كرد و گفت: توي اين جعبه لباس عروسي ستاره است. مادر گفت: واي مرسي بعد ادامه داد پس چش بود اين دختره؟؟؟؟ بابك گفت: والا نمي دونم به من حرفي نزد. مادر در خونه رو تا آخر باز كرد و گفت: بفرمائين تو. بابك جعبه رو داد به مادر ستاره و گفت: نه ديگه من مي رم . بعد ادامه داد خوب اگر كاري نداريد من برم . مادر ستاره گفت: باشه آقا بابك زحمت افتادين. بابك گفت: نه خواهش مي كنم اگر كاري داشتين به گوشي من زنگ بزنين خدمت مي رسم. مادر گفت: مرسي آقا بابك شما برين من برم ببينم اين دختر چشه!!! بابك رفت. مادر رفت دم اتاق ستاره و در زد و گفت: باز كن ستاره ؟؟؟ چته ستاره جان آخه!!!! تو آخر من رو دق مي دي!! چته دختر . بهت مي گم در رو وا كن !! آخه چه اتفاقي افتاده ؟؟؟؟ ستاره در رو باز كرد و گفت: مامان ولم كن برو به مادرش زنگ بزن بگو دخترم نمي خواد عروس شه. بگو بره به درك. مادر اومد حرف بزنه كه ستاره در رو محكم بست. مادر گفت: واي دختر چته آخه؟ بخدا من كه نمي دونم تو چه مرگت شده. ديگه دارم از دست تو ذله مي شم. بعد با عصبانيت گفت: به من چه جهنم خودت زنگ بزن بگو. من روم نمي شه زنگ بزنم اينطوري بگم. ستاره در رو باز كرد و با عصبانيت گفت: باشه خوب روت نمي شه باشه الان خودم زنگ مي زنم. بعد گوشي رو برداشت و خواست شماره رو بگيره كه مادر گوشي رو گرفت و گفت: بزار ستاره جان قبل از اينكه زنگ بزني اول به من بگو چته.؟؟؟؟ شايد بتونم چاره اي بكنم. ستاره گفت: نه مامان تو نمي توني چاره اي براي كار من پيدا كني. مادر گفت: آخه چي شده به من بگو. بعد ادامه داد: بزار ببينم دختر تو اون خونه رو با كل وسايل اونجا انداختي و لجبازيت گل كرده آخه چي شده كه اينطور اسفند روي آتيش شدي؟؟؟؟!!! بعد دست كشيد روي سر ستاره و گفت: نمي خواي به مادرت بگي. جون من اين تن بميره چي شده؟ بعد با التماس گفت: ستاره جان ستاره جان تو رو خدا به من بگو. آخه من كه غريبه نيستم چته دختر؟؟؟ ستاره گفت: مامان اين اوسكول داره من رو ديوونه مي كنه ! مادر با مهربوني گفت: مگه چي شده ستاره جون؟؟؟ ستاره كه دگمه هاي پالتوش رو با حرص باز مي كرد گفت: بيشعور تو مغازه يارو آبرو برام نزاشت . اون همه لباس عروسي خوشگل ؟؟؟؟؟ اِه اِه اِه بيشعور عوضي آخه يكي نيست بگه اوسكول تو آخه چه مي دوني لباس عروس چيه كه نظر مي دي؟؟؟؟؟ مادر با تعجب به جعبه سفيدي كه كنار مبل تو حال بود نگاه كرد و گفت: لباس عروسيت مگه چشه!!! بعد رفت و جعبه رو آورد و خواست باز كنه كه ستاره گفت: مامان حق اينكه باز كني رو نداريا؟؟؟ مادر گفت: چرا لباس عروسي دخترمه بيا برو دختر پررو مي خوام بپوشي تو تنت ببينم؟؟؟ ستاره داد زد نه نمي خوام اين رو اون اوسكول براي خودش خريده خودش مي خواد بپوشه. مادر با خنده گفت: اي خدا ستاره از دست تو. بعد شروع كرد به باز كردن جعبه و لباس عروسي رو از داخل جعبه در آورد و گفت: واي چه لباس عروس قشنگي!!!!! ستاره ادا در آورد و با دهن كجي گفت: آره خيلي قشنگه؟؟؟؟ مادر گفت: وا چشه؟؟؟؟!!!!!! لباس به اين قشنگي؟ ستاره گفت: مامان چي مي گي اين لباس عروسيه يا پيرهن دهاتي؟؟؟؟ مادر گفت: چي؟ ستاره گفت: اين مدل مسخره رو كي تو عروسيش مي پوشه كه من بپوشم. مادر كه از دست ستاره عاصي شده بود گفت: خوب اگر دوست نداشتي چرا خريدي؟؟؟ ستاره خيلي محكم گفت: چي خرييييييييييييدم ؟؟؟هه ؟؟؟ خريدي؟؟؟؟؟؟ !!!! نه مادر من كرايه كردم!!!!! مثل بدبختها؟؟؟؟/ مادر گفت : مگه نمي خواستي بخري ؟؟؟ بعد ادامه داد تو كه مي خواستي پارچه بگيري بدوزن برات؟؟؟؟؟!!!!! ستاره گفت: مگه گذاشت!!! چي مي گي مادر من خريدن؟؟؟؟!!!! من كه به كرايه كردن راضي شدم اما نزاشت لباس دلخواه خودم رو كرايه كنم؟؟؟ مادر گفت: مامان اين لباس خيلي ماهه بخدا !!! ستاره گفت: مامان من دكلته مي خواستم بخرم نه اين آشغال رو . مادر نگاهي به لباس كرد و گفت: اما اين خيلي قشنگه، حتما كه نبايد دكلته باشه. بعد ادامه داد خوب چرا اين رو برداشتي؟؟؟ ستاره گفت: آقا پاش رو تو يه كفش كرد كه بايد آستين و يقه داشته باشه. مادر گفت: خوب داشته باشه!! يا نداشته باشه مهم نيست كه؟؟؟؟!!! ستاره جيغ كشيد مهم نيست!مهم نيست! پس چي مهمه خونه به ميل من نيست !مهم نيست؟ مجلس به ميل من نيست !مهم نيست. بعد پالتوش رو از تنش در آورد و پرت كرد روي مبل و گفت: پس چي پس چي ؟؟؟؟ پس چي مهمه ؟؟؟! مادر وقتي ديد ستاره انقدر عصباني شده ديگه چيزي نگفت: لباس رو داخل جعبه گذاشت و در جعبه رو بست و رفت تو آشپزخونه. ستاره جعبه رو با پاش پرت كرد دم در خونه و گفت: ارزوني خودتون. بعد رفت تو اتاقش و در رو بست و باز هم نشست به گريه كردن. صبح فردا ستاره توي دفتر حال خوبي نداشت . خان بابا خيلي ناراحت بود اما جرأت نمي كرد ازش چيزي بپرسه. ستاره استكان چايش سرد مي شد و خان بابا هم دائم عوض مي كرد. ستاره انگار ديوونه شده بود تو اتاق همش راه مي رفت و با خودش حرف مي زد. خان بابا نگران بود اومد تو اتاق و گفت: خانم موهبي عزيز همچي رو به راهه؟؟؟ ستاره كه تو حال خودش بود گفت: بله؟؟؟؟ آقاي خان بابا با مهربوني گفت:بخدا من خيلي به شما ارادت دارم الان از صبح تا حالا تو حال خودتون نيستين جسارته چيزي شده؟؟؟ ستاره با لبخند تلخي گفت: نه من يه كم حالم خوب نيست. ببخش شما رو ناراحت كردم بعد سرش رو پايين انداخت و گفت: امروز رو بايد نمي اومدم سر كار؟؟؟ خان بابا گفت: انشاا... حالتون بهتر شه. ستاره گفت: ممنونم خان بابا جون . بعد آهي كشيد و گفت: اي كاش همه مردم دنيا مثل تو انقد مهربون بودن. خان بابا گفت: نوكرتم خانم اگر كاري از دست من بر مي ياد بگين كوتاهي نمي كنم بخدا. ستاره دوباره با خنده گفت: نه خان بابا جان هيچي نيست فقط حالم خوش نيست . خان بابا برگشت به آبدارخونه اما از توي آبدارخونه ستاره رو زير نظر داشت . مي ديد كه ستاره با خودش حرف مي زنه؟ ستاره مي گفت: (آره شما نبايد دخالت كنين. شما حق ندارين به من بگين چي بپوشم چي نپوشم) خان بابا سرش رو پايين انداخت و به فكر فرو رفت و با خودش گفت: نكنه ديوونه شده ؟؟؟؟ در همين حين آقاي طارمي وارد دفتر شد و گفت: سلام سلام بعد تو اتاق ستاره سرك كشيد و گفت: سلام عرض شد خانم موهبي. ستاره از جاش بلند شد و گفت: سلام رئيس سلام از ماست خوش اومدين. آقاي طارمي كه كت و شلوار راه راه سرمه اي پوشيده بود و لاغرتر به نظر مي اومد وارد اتاقش شد و گفت: خان بابا چايي مايي داري؟؟؟ خان بابا سريع با سيني چايي اومد و گفت: بله آقا خوش اومدين . استكان چايي رو گذاشت جلوي دست مدير و گفت: آقا مباركه چقدر خوش تيپ شدين. آقاي طارمي خنده بلندي كرد و گفت: عيد رو زود آورديم چه اشكالي داره!!! ها خان بابا؟ خان بابا گفت: بله آقا عيبي نداره خيلي هم خوبه. آقاي طارمي گفت: خوب پس خوشتيپ شديم ها؟ خان بابا گفت: البته آقا هميشه خوشتيپ هستين اما سرمه اي بيشتر بهتون مي ياد. آقاي طارمي زد به كمر خان بابا و گفت: اَي ناكِس بعد روي صندليش مثل هميشه چرخي خورد و گفت: خيلي خوب بعد خنديد و گفت: پس بايد خوشحال باشيم ديگه خان بابا به ما گفت: خوش تيپ . خان بابا داشت مي رفت بيرون كه آقاي طارمي با خنده گفت: خان بابا دخترا ندوزدنمون حالا؟؟ خان بابا خنديد و گفت: خدا نكنه آقا. آقاي طارمي قهقه بلندي زد. ستاره كنجكاو شد . بلند گفت: خان بابا؟؟؟ خان بابا رفت تو اتاق ستاره و گفت: بله خانم جان. ستاره گفت: چيه امروز رئيس شنگوله چشه؟؟؟؟ خان بابا گفت: خانم كت و شلوار نو پوشيده خيلي خوشتيپ شده . ستاره گفت: اِه پس واجب شد ببينمش. خان بابا خنديد بعد گفت: خانم سرمه اي خيلي بهش مي ياد. بعد يواش گفت: ديگه شكم گنده اش معلوم نيست. ستاره خنديد. خان بابا گفت:چايي خانم؟؟؟ ستاره گفت : نه ممنون يك هفته از ماه بهمن گذشته بود . ستاره تقريباً هر روز به منزلش سر مي زد گاهي هم بابك مي اومد دنبالش و با هم مي رفتن به منزل. بابك بيش از حد نجيب بود. ستاره تعجب مي كرد كه چرا بابك به اون نزديك نمي شه و حتي گاهي اوقات با اكراه دست اون رو تو دستش مي گيره. يه روزكه با بابك به منزل نو رفته بود .تو آشپزخونه مشغول درست كردن قهوه بود كه به بابك كه تو حال نشسته بود و تلويزيون تماشا مي كرد نگاه كرد و با خودش گفت: دل به دل راه داره من از اون دوري مي كنم و اون هم از من. حتما اونم من رو دوست نداره. پس چرا نزديك من نمي ياد مگه من نامزدش نيستم. شب كه رسيد خونه به مادر گفت: مامان اين اوسكول اصلا از من خوشش نمي ياد اصلا بعيد مي دونم مرد باشه. مادر ستاره با خنده گفت: چطور دخترم؟ ستاره گفت: من با اون همه آرايش و اون همه دك و پز اصلا به من نگاه نمي كنه همش سرش پايينه!!! مادر ستاره گفت: خوب مادر شايد خجالت مي كشه؟؟ بايد بهش فرصت بدي. ستاره گفت: آخه برام سواله؟؟؟؟ چطور ممكنه . مادر ستاره گفت: ستاره جان حالا به همه چي تو بند مي كنيا ولش كن بابا. ستاره گفت: چي بگم والا. به هر حال من كه فكر مي كنم اين اوسكول هيچي سرش نمي شه. مادر گفت: ديگه والا چي بگم . بخدا من تو كار تو موندم. اول اسفند ماه 1379 بود ستاره هر چي به موعد جشن عروسي نزديك تر مي شد مضطرب تر مي شد و بيشتر عصبي مي شد.
|