یک شب بارانی آخرای شب بود و مراجعه بیماران به درمانگاه کمتر شده بود.آسمان کویر مثل هر شب ستاره باران بود.پزشک جوان مطابق عادت هر شب مقنعه را از سر برداشت و روسری بته جقه ای یادگار مادرش را به سر کرد.در قسمت پذیرش جلوی تلویزیون نشسته بودند و چای می نوشیدند که مردی شتابان وارد درمانگاه شد. پزشک به خیال اینکه بیمار بدحالی دارد سریع به اتاق اورژانس رفت.اندکی بعد متوجه تنها بودن مرد شد و پرسید:کارتان چیست آقا؟ مردی بود بلند قامت با تارهای موی سپید که نشان از پا به سن گذاشتن وی داشت.با همان صدای بلند به حالت دستور گفت:حاج خانوم وسایل پزشکیتو جمع کن تا ببرمت گواهی فوت ننه م رو بنویسی. دختر که به برخوردهای تند بیماران عادت داشت با آرامش گفت:مادرتان کی فوت کردند؟ مرد با تحکم گفت:آبجی هنوز فوت نکرده.تو کاریت نباشه.نفس های آخرشه!گواهی فوتت رو بنویس و پولت رو بگیر. مسوول پذیرش که مردی جوان و خوش اخلاق بود با لحن حرف زدن مرد از جا پرید و جلوی پزشک گارد گرفت و گفت:مردک صدات رو بیار پایین.فکر کردی کی هستی که این طور دادو بیداد میکنی؟ پزشک مسوول پذیرش را دعوت به آرامش کرد و با صدایی لرزان که نشان از خشم پنهانش بود گفت:آقا من قبل فوت قانونا نمیتونم گواهی بنویسم.عمر دست خداست.انشالا که سالهای طولانی عمر کنند.بفرمایید بیرون... سرانجام به هر زحمتی بود مرد را قانع کرد که برود. ساعت از نیمه شب گذشته بود و پزشک جوان به سمت اتاق استراحت به راه افتاده بود که دوباره فضای درمانگاه با صدای همان مرد آشفته شد. _ بیا خانوم جان.بیا که دیگه ریق رحمت رو سر کشید.شیلنگ هاشم خودم کشیدم.بیا گواهی فوتش رو بنویس دیگه.یه مشتلق خوبم پیش ما داری.خلاص شدیم به خدا... دخترک هاج و واج گوشی پزشکی،چراغ قوه و یک جفت دست کش برداشت و به دنبال مرد راه افتاد.پاهایش یاری نمیکرد.بیرون درمانگاه نسیم ملایمی می وزید.چقدر دلش باران میخواست.یاد مادرش افتاد که هروقت باران میبارید میگفت:دستهاتون رو ببرید بیرون پنجره تا قطره ها بریزند رو دستتون و آرزوهاتون برآورده شه. ناگهان قطره ای باران بر گونه اش لغزید.آسمان را نگاه کرد،هوا صاف صاف بود و حتی تکه ای ابر دیده نمیشد. بالای سر پیرزن فوت شده رسیدند.پزشک جوان مردمکها،ریه ها،قلب و نبض بیمار را معاینه کرد و ساعت مرگ را اعلام و گواهی فوت را تکمیل کرد. بالای سر پیرزن گلدان نرگسی دیده میشد.دخترک گفت:اگر ایرادی ندارد جای دست مزد گلدان را ببرم؟ چشمهای مرد برقی زد و گفت:چرا که نه؟! دخترک وسایل پزشکی را در دست راست گرفت و گلدان را در دست چپ.به پیرزن برای بار آخر نگاه کرد،قطره ای باران بر گونه اش افتاده بود.سرش را بالا گرفت،سقف هیچ روزنی نداشت... از خانه بیرون آمد و به سمت درمانگاه شروع به حرکت کرد.صدای رگباری آمد! ستاره ها تک تک خاموش شدند و آسمان را ابری سیاه فرا گرفت... نرگس _ یک شب بارانی
|