دردهای سنگی یا سنگواره های درد امیدوارم لایق گرفتن وقت شما باشم.باپوزش از همه دوستان خوبم.این متن قصد جسارت به هیچ عزیزی را ندارد. ای کاش کسی به من می گفت سرنوشت چیست.... هیچگاه این چنین نبوده ام.از درون هزار تکه شده ام و هر لحظه تکه ای از این جام شکسته برجانم فرو میرود و نیشتری می شود تا عاقبت جانم را بستاند و یا مرا بخشکاند. به جایی رسیده ام که احساس زمین خوردن یک مرد را حقیقتا درک میکنم.آنجا که نگاه هایی منتظرند تا ساییدن پیشانی تو بر خاک را به نظاره بنشینند و عقده ای قدیمی را در فرویختن تو برون ریزند. تا خود را در می یابی،از درونِ درون گرایی ات به اندرونِ پنهانِ زیستنت که میرسی،به نقطه عمیق باور،به اعتماد،به رهایی،آنجا که بر قله رفیع صداقت پا میگذاری و برای نخستین بار سر به هوا میشوی.... نیازی نازپرور از وجودت نشئه می گیرد و فواره ای از خلائی روح فرسا سرتاسر اطاقک دلت را خونین می کند که در می یابی به دستی نیازمندی و آنجاست که صورتی،سیرت گمشده ات را به تو می نمایاند و تو،تو میشوی و تویِ خویش را در منِ او خلاصه میکنی. اما تمام این ایده آل ها در دیاری که سرسپردگانش بهای عشق را با خون،سزای محبت را با زخم و پاسخ سلام را با سیلِ سیلی سرخِ دروغ می دهند،چه خوش خیالم من که برای چون اینانی حرف از صداقت میزنم. خوشحالم که دست کم دوسه برگِ گلی تر و خوش عطر هنوزدر لای دفتر خاطراتِ زندگانیم خود نمایی می کند. من جانم را برای این چند برگِ با اصالت می دهم که مرا به دنیا امیدوار می کنند.اما هراس دارم از بی رحمی دنیا و شقی بودن بی نهایت حیوان نهفته در هیکل انسان،که مبادا روزی رسد که تنها برگ های خوش عطر لای دفترم را نیز سیاه و سنگی ببینم،ونیز خود را تکه ذغالی صدبار گُر گرفته در کنج آتش دانِ گداخته ی تباهی بیابم.... هیچگاه این چنین نبوده ام،رافتی از اعماق ناکجایی هنوز می تراود که مرا دلسوزِسوزآور این مهلکه می کند و چه اسف بار است در میانِ اشباح حرف از نور زدن... اشباحی که برای اثبات عقیده پر از عقده شان انگشت نمای خاص و عام میشوند و تمام افتخارشان نازیدن به استوانه ای گلی است که هیچ از آن نمیدانند و برای لحظاتی قاه قاهِ احمقانه،مفاخر کشورشان را به سخره میگیرند. و درخیابان ها به دنبال نیمه گمشده خویشند.نیمه ای مشابه همان سیب ممنوعه اما اینبار گندیده شده است و نامش اوست... او...معشوقی که در زمین به دنبالش گریبان می دریم و گاه آبرو ازهم... اویی که خود بافته ای افسار گسیخته گشته و سراسیمه جام های کهنه شراب ِ اسارت تن را متواتر سر می کشد و خوش می خرامد و می رقصد و بخود می بالد از برای چنین زیستنی آلوده به تکرار... درد،زیستنی ملال آور با شبه انسان هاییست که منفعت خویش را مرز خداباوری میدانندو روزمرگی را زندگی نام می نهند. رفتن از راهی که هزاران گله انسان،فریبِ دلفریبیِ فریبایِ فربه ی فرومایه ی آن را خوردند و نه آهسته و روان بلکه دوان دوان گریختند و چون خوکی،غرق در لجن زار حماقت و جهل و ظاهر فریبی غلتیدند و قصه ی تلخ روزمرگی را بر شرافتِ پنهان و مهجور خویش رجحان دادند و شدند مصداقِ«بَل هُم اَضَل»... من این را به خط سبز صداقت می نویسم که جهل و خودخواهی اسطوره تمام رذالت های انسانیست و زیستن چون لبه ی تیغی بران .وامصیبتا که راه رفتن برلبه پرتگاه قدری لغزش میخواهد تا تورا به عمق حقارتِ جاهلیت برساند.. آری این چنین بود... قسمت هایی از دلنوشته های دوران گذارفکری تابستان سرد وپراز دردسال90
|