زخم تَمَـسْخـُـر صدام زد محمود، محمود بیا کمکم کن. گوشام رو تیزتر کردم. باز صدام زد. کسی رو نمی دیدم. از تعجّب خشک مونده بودم! صدایش اصلاًآشنا نبود. باید بِگم از بس که چاق بودم، حوصلۀ تکون خوردن نداشتم! بچّه همسایه ها اسمَمو گذاشته بودندمَمو چاقالو. اگر چه صداش رو نمی شناختم ولی از بس که صدام زد بالاخره تکانی خوردم. چشامو گشاده تر کردم! جوانی دیدم هم سنّ وسال خود، اصلاً اونو نمی شناختم . مثل این که تازگی ها به محلّۀ ما اومده بودند. جوانی بود بسیار زیبا اندام! بِهِش نزدیک شدم و گفتم:مشکلی داری؟ جواب داد: تو این محلّه، آدم حسابی پیداکردن خیلی مشکله! اینجا تمسخر وآزار مثل ریگ بیابون فراوان دیده می شه!! یه بار شما رو دیدم که بچّه ها مسخره ت می کردند. دلم بَرات سوخت . کمک کن تا باهم رفیق شیم. متوجّه شدم که بالاخره یه دوست بَرام پیدا شده، از خوشحالی پر درآوردم، چهره ام سرتاپا تبسّم شد! جوان گفت: من لَهْـدادم بابام شَهْـداده، بابای شما رو دیدم ولی او برعکس شماست. راستی چرا بابات خیلی خیلی لاغره ؟ گفتم به لاغریش نگاه نکن؛ خدانکنه زیرِ مشت و لگداش گیر بکنی. خیلی بی رحمه داندانهام که می بینی که شکستند از ترس او بود که افتادم! گرم گفتگو با لهداد بودم که ناگهان، پدرم از راه رسید. وقتی منو دید صِدام زد:محمود،هنوز که نرفتی مدرسه؟؟ گفتم:زنگ اوّل ورزش داریم. کلاه سرش گذاشتم. در واقع از مدرسه متنفّر بودم. پدرم قبول کرد و رفت خونه! با لَهْـداد خداحافظی کردم. کتابام رو برداشتم و به سوی مدرسه راه افتادم. نفسْ نفسْ زَنانْ سرعَـتَمو بیشتر کردم. بالاخره به مدرسه رسیدم . با ترس ودلشوره، وارد حیاط مدرسه شدم. مدیر مدرسه که قدِّ بسیار درازی داشت، فوراً منو دید. صدام زد: آهای بشکه بدو بیا تنبل! بچّه هایی که تو حیاط بودند،زدند زیرخنده.مدیر مدرسه که خودعفّت کلام نداشت.بچّه هاسوءاستفاده کردندوگفتند:آقامدیر؛بشکهٴ مدرسه ی ما دندوناش روموش خورده یه دفعه همه حیاط ازخنده منفجرشد! بچّه ها سال اوّلی بودند . از عقل درست و حسابی که خبری نبود! بالاخره مدیر با هیکل درازش یقه ام رو گرفت. ازبس که فشارم می داد. داشتم خفه می شدم. هر چه مشت و لگد بود، نثار جانم کرد بالاخره خلاصم کرد. اشک ریزان و هِـقْ هِـقْ کنان به کلاس رفتم. معلم در رو بسته بود. با خودم گفتم: اگه کلاس نَرم الآن سر و کلّهٴ مدیر پیدا میشه.اگه کلاس بِرم تنبیه است و مسخره. از کلاس متنفّر بودم ولی راهی دیگر نداشتم بالاخره در زدم. معلّم ریاضی در رو باز کرد. دهنش کف کرده بود . بدون حساب و کتاب سرگرم کوبیدن شد. شکمم به اندازه ای گـُـنْدِه بود که اجازه نمی داد، به راحتی ضربه های معلّم رو جای خالی بِـدَم! همکلاسی ها از ترس حملهٴ معلّم لام تا کام وا نمی کردند. بالاخره معلّم، سیرِ زدن شد و گفت: برو گو شو بشین. صورت و کمرم حسابی درد می کرد. می دونستم که زنگ تفریح بچّه ها اذیّتم می کنند. پدرم که این ماجرا ها رو جدّی نمی گرفت.درس خوندن و این مکافات! آخه کسی از حرف و دردام سر در نمی آورد.همۀ زَجْـرْها رو باید تَحمّل می کردم. تکْ تکِ همکلاسیهام از تخمِ مسخره بزرگ شده،مست بودند خانوادتاً بی ادب و لوس بار اومده بودند.آخه نمی دونستم که چرا باید گرفتار جماعت بی سرو پایان کشور باشم؟ با خود می گفتم: که سرنوشت چنین شد که این جا آب شوم! وضع مالی خوبی داشتیم پدرم از طبقهٴ ثروتمندان بود ولی من هم چاق بودم و هم سه دندون نداشتم! قیافه ام برای بچّه ها مُضْحِک بود و عجیب بود! گاهی به خود می گفتم:تو عـرْضهٴ هیچ کاری رو نداری، غیر ممکنه دوستی بَرات پیدا بشه. آخه رفتارهای عجیب وغریب بچّه ها باعث می شد که با خودم به نامهربانی حرف بزنم. بچّه ها اجازه نمی دادند که خودم رو باور کنم! آنها با مسخره کردنهاشون،مغزم رو در اختیار گرفته بودند!گاهی به خودم می گفتم:باید به کره ای دیگر بروم.تا شاید آدمهای مهربونی پیدا کنم و از عذاب خلاص شَم. هرچی فکر می کردم به راه حلّ نمی رسیدم! با پدر که نمی تونستم درد دل کنم. فقط همین دوست جدیدی که پیدا کرده بودم، تو رؤیا با نگاههاش مَـنو دلداری می داد. حتّی به بچّه هایی که بِـهِـشون پول می دادم تا شاید باهام رفیق شَـنْد، بی وفایی می دیدم! پدرم اگر چه ثروتمند بود ولی در خسیسی کم نمی آورد. از بس که چاق بودم، هم فامیلام نیز منو تحویل نمی گرفتند! اکثر هم فامیلام یا معتاد بودند یا مغرور. پدرم که خسیس بود. با کسی رابطۀ گرمی هم که نداشتیم . بالاخره این زنگ به پایان رسید. وقتی معلّم ریاضی رفت بیرون، بچّه ها هجوم آوردند بعضی ها می گفتند: مَموچاقالو رفته بودی زایشگاه؟! بعضی ها می گفتند: نه بابا تازه هفت ماه از بارداریش گذشته! بالاخره با هزار مکافات این روز نیز مثل صدسال طول کشید و به پایان رسید!وقتی که زنگ مدرسه می خورد؛ معمولاً تو کلاس می موندم تا همۀ این مارْمولکها گور گم شَـنْد. معمولاً نفر آخر بودم که به خونه می رفتم. برای رفتن اصلاً عجله نداشتم. با این کار لااقل با خیال راحت به خونه می رفتم. وقتی که همه رفتند، کتابام رو براشتم آهسته آهسته راه افتادم.بالاخره به منزل رسیدم. وقتی به خونه رسیدم همش تو فکر لَهْـداد بودم. آخه به هَـمْچین کسی نیاز داشتم پاک داشتم از بی کسی آب می شدم! انگاری لهْـداد فرشتهٴ نجات بود بالاخره بعداز نهار به سراغش رفتم. متوجّه شدم درخیابان تابلویی نصب می کنند. به صحنه نزدیک شدم. در تابلو نوشته شده بود:مطب دکتر شَهْدادِ غلامی. وقتی پرس وجو کردم متوجّه شدم که دکتر اهلِّ همین محلّه است ولی تازگی ها به اینجا اومده، من توفکر فرورفته بودم که ناگهان کسی از پشت سر ، چشمام رو گرفت. وقتی که دستاش رو برداشت، لَهْـداد رو در کنار خود دیدم. خیلی خوشحال شدم. لَهْـداد گفت: از امروز به بعد برای مطب بابام تبلیغ کن. البته حدس زده بودم ولی تازه به یقین رسیدم که با پسر یِه آقا دکتر دارم دوست می شَم. سر از پا نمی شناختم شماره تلفنم رو به لَهْـداد دادم. او نیز شماره موبایلش رو بِهِم داد. گفتم: تلفن ندارین؟گفت:چرا داریم.شماره اش رو گفت و من نوشتم. انگاری پنچره ای از بهشت به رویم باز شده بود ولی نمی فهمیدم که چرا لَهْـداد یک پسر چاق بی دندون رو داره آدم حسابی می کنه؟! با خود می گفتم:حیف یه جوان به این قشنگی که بخواد رفیق یه چاقالو شِه! در واقع از بس که مسخره ام کرده بودند، خودم نیز خودمو باور نداشتم! عزّت.نفس و اعتماد به نفسم کاملاً متلاشی شده می دیدم! لَهْـداد تنها کسی بود که در این بیابون بی کسی می تونست همدم خوبی بَـرام باشِه. از لَـهْـداد پرسیدم:کجا داری درس می خونی؟ جواب داد:دبیرستان سعدی. پرسیدم:اگه من اونجا بیام قبولم می کنند. لَهْـداد گفت: اگه بابام بخواد شاید، آخه مدیر دبیرستان از آشنایان بابام است. از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم! انگاری پنجرۀ بهشت به باقی از بهشت داشت تبدیل می شد! به لهداد گفتم:من از دبیرستان خود متنفّرم. همۀ بَـبْـرْهای نادان که متولّد می شَـنْد،اونْجا دارَن درس می خونند! من فردا می خوام باهات بِیام دبیرستان سعدی. اوّل لهْـداد ترسید و قبول نکرد ولی بالاخره تسلیمش کردم. در نظرم لَهْـداد فرشتۀ مهربانی ها بود! اندک تمسخر و کنایه و پوزخند در وجودش نمی دیدم!سرتا پا مهر بود و تبسّم! لهْـداد طلای ناب و بی مانندی بود که در معدن شهر من طلوع کرده بود! از بس که بی رحمی چشیده بودم؛ جدایی از لَهْـداد برایم مشکل بود. او گفت: محمود جان باید با پدر و مادرت صحبت کنی اگه ممکن نیست کمکت می کنیم. درحالی که حرف های لَهْـداد گوش نواز ترین و مهربان ترین جملات دنیا بودند، من در اندیشۀ تغییر دبیرستان و نجات خود از دست حیوانات بودم. بالاخره با لهْداد خداحافظی کردم و به سوی منزل راه افتادم. سیصد،چهارصد متری ک از لهداد دور شدم، باز نگاههای تمسخر آمیز بر سرو صورتم باریدن گرفت! نگاههایی که همچون تگرگ مغزم رو افسرده می کردند. تو خونه نیز از بس که غذا زیاد می خوردم، خواهرم به من می گفت: شکم! حتّی پسر عموهام نیز منو صدامی زدند: شکم!خلاصه به خونه رسیدم خواهرم داد زد: مامان شکم اومد مواظب یخچال باش ! اگه میوه ها رو خودشون می خوردند، همه منو مجرم می دونستند! خلاصه همیشه بی خیالی طی می کردم. این بار نیز به اتاقم رفتم. ساعتم رو کوک کردم. شب راحتی رو پشت سر گذاشتم. پس از صرف صبحانه فوراً خودم رو به ایستگاه سعدی رسوندم. لحظه ای بعد سر و کلّۀ لهداد پیدا شد. به اصرار او سوار تاکسی شدیم. چند دانش آموز دیدم که مثل من چاق بودند. همین امر اندکی مَنو آروم کرد. لهداد دوستان زیادی داشت. بچّه ها یکی یکی محترمانه به من و لَهْـداد سلام می کردند. وجودم، همه لذّت شده بود! آخه تا کنون فقط بی رحمی دیده بودم و بس ولی اینجا همه مَنو آدم به حساب می آوردند! لحظه ای بعد زنگ مدرسه به صدا در اومد. من نیز به همراه لهداد در صف دانش آموزان ایستادم. همه فکر می کردند که من، دانش آموز جدیدی از اقوام لهداد غلامی هستم. همه با نگاههای خود به من می فهماندند که لهْداد برایشان محترم است. من که در زیر چـتر بالهای لهداد بودم، از این نگاهها لذّت می بردم. بالاخره ناظم مدرسه که قدّی کوتاه و جثّه ای تقریباً چاق داشت، ظاهر شد. مراسم صبحگاه به پایان رسید. لَهْداد با اجازۀ ناظمْ منو به کلاس خود برد. لحظه ای بعد دبیر ادبیّات وارد شد.ما به احترامش برخاستیم. او با الفاظی مهربانانه کلاس رو آغاز کرد. او متوجّه چهرۀ جدیدی در کلاس شد. اندکی نگاهش با نگاهم گِره خورد ولی جدّی نگرفت. درسش رو ادامه داد. این کلاس منو به درس و ادامۀ تحصیل علاقه مند کرد. دبیران دیگه نیز مهربون بودند از جمله های مموچاقالو بشکه خبری نبود. از بچّه های محلّهٴ ما در این دبیرستان خبری نبود.قلبم در میان امواج لذّت؛ دریا شده بود! دبیرستان و صفای موجود، دنیایی جدید به من تقدیم کرد. هوش از سرم پریده بود! روزها تأخیر، در به این جا آمدن، تأسف می خوردم. باخودم گفتم: ای کاش ثانیه ای دیگر می توانستم اینجا بیام ثبت نام کنم. خلاصه زنگ تعطیل به صدا در آمد. لهداد پذیرفت که بیاد ودر این باره با پدرم صحبت کنه. از طرف دیگر، ذهن پدرش رو نیز آماده نماید. نمی دونستم با چه زبانی از لهداد تشکـّر و ستایش نمایم. بسوی خونه را افتادیم. سوار تاکسی شدیم. لهداد زودتر از من پیاده شد و گفت: عصرمی یام دیدن پدرت. خلاصه به خونه رسیدم امّا این بار با روحیّه ای سرشار از رضایت، یواش یواش داشتم می پذیرفتم، دنیا فقط محلّۀ ما که نیست. یک کم این طرف تر و آن طرف تر می توان بهشت پیدا کرد. بالاخره در رو باز کردم و به اتاقم رفتم. تصمیم گرفتم که زیاد نخورم تا که خواهرم از گفتن شکم،شکم دست برداره. من که تا حالا رفیق درست و حسابی نداشتم ، می خواستم برای خواهرم کلاس بِـذارم لذا گفتم: میترا، اگه دوستی به نام لَهْداد در زد یا که زنگ زد، فوراً صدام کن! لَحْن من به نحوی سرشار از احساس بود که میترا تکانی خورد و به من نزدیک شد. گفتم: این جوری به من نگاه نکن! من هم آدمم، من هم حق دارم، در این دنیای به این زیبایی یه دوست داشته باشم! میترا با پوزخند گفت: از کی تا حالا دنیا برات زیبا شده؟ گفتم: از همین امروز. از این لحظه به بعد می خوام تغییر کنم. از این لحظه می خوام، دنیا رو یه جور دیگه ببینم.میترا همچین مشکوک نگام می کرد! ولی آنچنان جمله هایم را با صلابت و صداقت می گفتم که سنگ نیز به گفته هایم ایمان می آورد!لحظه ای بعد با خودم گفتم: اگه بابام قبول نکنه چی؟ آره از خونه فرار می کنم یا که طرح خود کشی مطرح می کنم.بالاخره یه جوری باید مامان و بابا رو بترسونم. آخه تا کی می خوام از مدرسه فراری باشم،می دونستم که سر سوزن،ذوقی دارم ولی این دبیرستان جای رشد و آرامش که نبود؟از ترس مسخره و بی احترامی خیلی از دانش آموزان مثل من زخمی بودند ولی من که چاق و بی دندون بودم، زخمم گـُـنْدِه تر از همه بود. اگه دو نفر با هم پِـچ پِـچ می کردند ؛فکر می کردم دندون و شکم منو دارَن مسخره می کنن. ولی بچّه حیوونا رو که نمی تونستم آدم کنم! می تونستم خودم رو،زند گیم رو با افکارم تغییر بدم! خلاصه تنها فرشتۀ نجاتم لهداد بود. لحظه ها آهسته آهسته سپری می شدند تا اینکه اذانِ عصر از بلندگوهای مساجد شنیده شد. وضو گرفتم و به مسجد رفتم. پس از نماز از مسجد خارج شدم. دَم در حیاط خونه، لَهْداد منتظرم بود. پس از سلامی گرم در رو باز کردم. به اتاقم رفتیم.با تمام غرورْ میترا رو صدا زدم: چایی بیار ! میترا که لَهْداد رو دیده بود. از قبل چایی رو آماده کرده بود. از قبل چایی آماده کرده بود، بالاخره مهربون شده بود! فوراً در زد، چایی ها رو آورده بود. از لَهْـداد پذیرایی مختصری می کردم که پدرم وارد شد. این بار چهره اش بشّاش به نظر می رسید. پس از احوالپرسی از من پرسید: پسر، مگه درس نداری؟ من از ترس نمی تونستم، نفس بکشم. لهداد نگاهی به من کرد و گفت: من دوست محمودم بابام تو خیابون مولوی مطبی داره. اگه اجازه بدی می خوام باهات درد دل کنم. وقتی که لهداد خودش رو معرَّفی کرد، بابام نفسی کشید و گفت: بگو عزیزم!اوّلین بار بود که کلمۀ عزیزم رو با احساس از زبانش می شنیدم! بالاخره لهداد همۀ ماجرا و درخواست رو مو به مو مطرح کرد. متوجّه شدم که بابام از مشکلات من داره رنگ عوض می کنه! خلاصه لهداد باچرب زبانی و مهارت کامل، دل بابام رو به دست آورد. قرار شد فردا مدارک تحصیلی خودمو به دبیرستان سعدی ببرم. هرگز فکر نمی کردم، پدرم این قدر، مهربون بِـشِه. ولی لهداد غیرِممکـنو ممکن کرد. او با ما خداحافظی کرد و گفت: به بابام گفتم: قراره فردا بیاد یا که تلفنی با مدیرمون صحبت کنه. خیلی خوشحال بودم . بابام با اینکه خسیس بود، از لهداد خواست که شامو بمونه ولی او اصرار به رفتن کرد. تا دم در، بدرقه اش کردم. سپس به اتاقم برگشتم. شادمان ترین و پرهیجان ترین، شب رو داشتم تجربه می کردم! بالاخره شب از نیمه گذشت ولی من از فرط خوشحالی خواب نمی رفتم. سرانجام نفهمیدم که چگونه به خواب رفتم! صبح شد. به مسجد رفتم . خلاصه هوا روشن شد . صبحانه خورديم . به همراه پدر به دنبال مدارک رفتم. وقتی به دبیرستان رسیدیم . پدر با گوش خود، مَمو چاقولو های فراوان شنید. بشکه مُشْکه ها، نیز شنید. حرفهای لهداد و علّت بی علاقه ای من رو، تازه می فهمید. بالاخره از دبیرستان بَـبْرها و حیوونات خداحافظی کردم. من و بابا به دبیرستان سعدی رفتیم. دکتر غلامی با مدیر مدرسه صحبت کرده بود. مدیر به گرمی از ما استقبال کرد. ثبت نام کردم. تصمیم گرفتم که درسم رو جدّی بگیرم و خودم رو از نادانی نجات بِـدَم. پدرم به خونه برگشت. من و لهداد همکلاس شدیم. بچه های مهربون با لطف زیاد، هوای ما دو نفر رو داشتند. آخه مدیر مدرسه نیز هوای ما رو داشت. لهداد نیز سرشار از اخلاق و محبّت بود. از اینکه از دبیرستان قبلی نجات یافته بود، لذّت می بردم. روزها و لحظات خوبی رو برای خود پیش بینی می کردم. بیشتر اوقات با ماشین دکتر غلامی به دبیرستان می رفتم . آقای دکتر متخصّصی روانشناس بود. تازه می فهمیدم که چرا آدمها مهربون می شَـنْد ؟ آخه حیووناتی که منو زخمی کرده بودند؛ هَـمَش آدمهای جاهل بودند. فهمیدم که آدمْ آزاری مخصوص آدمهایی است که با خود مشکل دارند. آدم اگه سالم باشه که کسی روز زخمی نمی کنه . بدترین مشکل اونا جهل و نادانی بود. لهداد که از بابا و خانوادۀ سالمش آب می خورد، سایه ای لطیف و گوارا داشت !البته اگه باز هم جمله ای مسخره آمیز، ذهنم می شنید، خیلی تحویلش می گرفت! آخه ذهنم، حالا حالاها مریض بود! به این راحتی ها نه وِلْ کُنِ من بود و نه از تفسیر جملات مسخره کنندگان دست بر می داشت. لهداد و خانواده اش تنها موجوداتی بودن که برای ذهن مریضم دارو به حساب می رفتند. به محض شنیدن جملۀ زشتی، اوّل خدای مهربون سپس لهداد رو یاد می کردم . فقط با همین ترفند آروم می شدم. خلاصه با کمک لهداد تونستم درسهای عقب مونْده رو جبران کنم. مطالعه رو جدّی گرفته بودم. بابام که می دید دارم درس می خونم. اندکی ملایم تر باهام برخورد می کرد. با کمک لهداد به بچّه درسخونی تبدیل شدم. لهداد گهگاهی به ما سر می زد. از روزی که با او آشنا شده بودم، رفتار میترا نیز با من عوض شده بود! نمی دونستم چرا؟ ولی مامان نیز باهام مهربون تر شده بود. خلاصه سال تحصیلی رو با موفّقیّت به پایان رسوندم. تابستان راحتی در پیش داشتم. هر وقت تنهایی اذیّتم می کرد، به خونۀ لهداد می رفتم. گاهی نیز من و او به مطب باباش می رفتیم. مطب دکتر؛ انگاری دانشگاهی بود. از بیماران عجیب و غریبی که می دیدیم؛ هزاران مطلب عبرت آموز یاد می گرفتیم. تو خونه که بیکار می نشستم. مامان هَمَش می گفت: محمود تو دیگه بزرگ شدی. یه نامزد واسهٴ خودت دست و پا کن یا که بذار از دختر عموت خواستگاری کنم. من که از پسر عموها، متنفّر بودم؛ مخالفت می کردم. تو این مدّت که با لهداد آشنا شده بودم، خواهرش فاطمه رو کم و بیش می دیدم. ارتباط زیاد من با لهداد خواه ناخواه باعث علاقه مند شدنم نسبت به همۀ اعضای این خانواده شده بود. فاطمه یک سال از من و لَهْـداد کوچکتر بود. خلاصه روزی به مامانم گفتم: من نامزدم رو پیدا کردم اگه می خواهی آستین بالا بزنی بفرما. مامان که باورش نمی شد، حرفم رو به شوخی گرفت ولی من جدّی بودم. بالاخره گفتم مامان من فاطمه، خواهر لهداد رو می خوام. مامان ساکت شد و تو فکر فرو رفت. آخه اصلاً فاطمه رو ندیده بود. میترا خنده ای زد و گفت : اگه به داداشش رفته باشه که بد نیست. خلاصه مامان، بابا رو در جریان گذاشت. بابا گیر داد به فامیلی دکتر! بابا گفت: دکتر بودن مطرح نیست. علم مطرح نیست. دختر باید از فامیلای خودمون باشه والاّ دختری که فامیلش غلامی باشه، همه برامون می خندند! من که از بابا می ترسیدم! فقط مامان اَزَش نمی ترسید. خلاصه چند هفته ای ازاین جر و بحث بین مامان و بابا جریان داشت. روزی لَهْـداد با فاطمه و مامانش به خونۀ ما اومدند. همین روز بود که میترا مادرم رو تحریک کرد. میترا؛ فاطمه را خیلی رعناتر از دختر عموم می دونست. مادرم نیز با میترا موافق شد. خلاصه انگاری سرنوشت من داشت، رقم می خورد. چند روز از این ماجرا گذشت. یه روز ما به خونۀ دکتر رفتیم. البته بابا از این جریان خبر نداشت. ولی رابطۀ ما جون گرفته بود. خلاصه پس از مدّتها مامان با توافق پدر؛ جریان خواستگاری رو با مامان فاطمه مطرح کرد. دراین میان نه تنها لهداد خوشحال شد ومخالفتی نداشت بلکه نظر فاطمه رو نیز جلب کرده بود. خلاصه پس از دیپلم جشنی باشکوه برگزار شد. من با فاطمه ازدواج کردم. یک ماه بعد لهداد از میترا خواستگاری کرد. پس از ازدواج او با میترا، پیوندی مستحکم بین این دوخانواده برقرار گشت از کتابم: زیر پلک نوجوانی : ( انتشارات تفتان زاهدان )
|