یادداشتهای یک د یوانه یه مدتی بود که دیگه با من حرف نمی زدی! می گفتن با مصرف قرص ها کم کم از دستت خلاص می شم و به زندگی عادی بر میگردم.چند بار اول که به سرم شوک وارد کردند حضورت کم رنگ تر شد. روانشناس بیمارستان که مردی میانسال بود ومدام موهای کنار گوشش را می کند به من گفت:دخترم بپذیر که بیماری تا بتونم بهت کمک کنم.من هم پذیرفتم و اون لبخند زد.حاصل این پذیرش دروغین افزایش فاصله زمانی شوکها بود! لعیا بهم یاد داد چطور قرصها رو زیر زبان نگه دارم و قورت ندم.من هم در ازا به او فلوت زدن را یاد دادم. تو تمام این سالها مامان بابا مدام بخاطر حرف زدن با تو سرزنشم میکردن و می گفتن توهم داری!من که می دونم حسودیشون میشد.همه حسودیشون میشه حتی پزشکها و پرستارای اینجا.اونا حتی نمیدونن معنای عشق چیه؟! وقتی دوباره برگشتی پیشم قسم خوردم به کسی نشونت ندم.خیلی تلاش کردم کسی نفهمه بهم سر می زنی و گاهی یواشکی از تو تلویزیون باهام ارتباط برقرار می کنی! اما خب...یه عاشق نمیتونه حرفهای دلش رو پنهان کنه.اصلا تقصیر تو شد که بهم گفتی نگهبان رو خفه کنم و با هم فرار کنیم.خودتم خوب میدونستی که نمیتونم بهت نه بگم!شاید اگر اون روز این کار رو نمیکردم الان تو این اتاق زندانیم نمیکردند! این روزها مدام بهم آمپول میزنند و تا قرصهام رو قورت ندادم از کنارم تکون نمیخورند لعنتیها...اما حضور تو عجیب ماندگار شده.هر بار که چشم باز میکنم کنارمی...پر رنگ تر از قبل.قرصهاشون دیگه روی من اثری نداره... حالا باورت شد چقدر دوستت دارم؟! نرگس ـ یادداشتهای یک دیوانه
|