شعرناب

بازديد از آسايشگاه جانبازان (قسمت اول)


روز دوشنبه به مناسبت دهه فجر به اتفاق چند تن از همكاران اداري به آسايشگاه جانبازان واقع در تجريش رفتيم. تعدادما هشت نفر خانم و پنج نفر آقا بود. من به احترام مقام جانبازان عزيز چادر سرم كرده بودم. وقتي اتوبوس به اونجا رسيد همه يك به يك پياده شديم . برف شب گذشته كمي زمين رو سفيد كرده بود. باد مي وزيد و برفي كه روي درختها نشسته بود ، رقص وار روي زمين مي اومد و همه احساس مي كرديم داره برف مي ياد . زمين كمي سرد بود. من پوتيني رو پام كردهبودم كه آج داشت اصلا ليز نمي خوردم و داخلش خز داشت و بسيار پام گرم بود و ساقش هم تا زانوم مي رسيد. شلوار ليم رو داخل پوتين گذاشته بودم و با اطمينان روي برفها راه مي رفتم و از راه رفتن روي برف حسابي كيف مي كردم و اصلا سر نمي خوردم. و سعي مي كردم خانم هايي رو كه كفش مناسب نپوشيده بودن كمك كنم. بعد از كمي پياده روي به در بزرگي رسيديم و سرگروه بلند گفت: بچه ها همين جاست داخل شويد . همگي داخل حياط شديم برف به قدري محوطه رو زيبا كرده بود كه من حسابي محو تماشا شدم.اونجا تشكيل شده بود از يه حياط نسبتا بزرگ كه اطرافش رو ساختمانهاي مختلفي گرفته بود و داخل محوطه پر از درختهاي كاج زيبا بود كه روي اونا برف نشسته بود و منظره زيبايي به اونجا داده بود.. وسط محوطه يه استخر بزرگ خالي بود كه داخل اون با برف سفيد پوش شده بود. از حياط گذشتيم و داخل يك راهروبزرگي شديم. ناگهان يه اعلاميه روي برد نظر من رو جلب كرد. روش نوشته بود جانباز قطع نخاع پنجاه و دو ساله به درجه رفيع شهادت نائل آمد. و زيرش روز و تاريخ مراسم تشيع اين شهيد بزرگوار رو زده بودند. وقتي اعلاميه رو خوندم يه لحظه حالم دگرگون شد . و كناري ايستادم و دستم رو روي پيشونيم گذاشتم. ليلا دوستم گفت: چت شد دختر جون؟ گفتم هيچي اين اعلاميه ؟؟؟؟؟ دوستم اعلاميه رو خوند و گفت: اي واي خدا بيامورزش. بعد دستم رو گرفت و گفت مي توني بياي؟ گفتم آره خوبم . بعد از چند دقيقه منتظر شدن من كه حالم كمي بهتر شده بود چادرم رو روي سرم مرتب كردم و به همراه گروه راه افتادم. سرپرست گروه ما كه آقا بود ما رو راهنمايي كرد و وارد يه سالن بزرگ شديم. ايشون همه رو جمع كرد تو سالن و گفت دوستان همه كنار هم تشريف داشته باشين. متصدي اينجا مي خواد توضيحاتي راجع به اين آسايشگاه به ما بده. همه گوش كرديم تا ببينيم متصدي چي مي گه. متصدي گفت: اينجا يه آسايشگاه است كه جانبازاي قطع نخاعي و كساني كه تركش تو تنشون هست نگه داري مي شن. البته بعضي از اين عزيزان هرزگاهي كه حالشون خراب شه به اينجا مراجعه مي كنند. اما بعضي ها هستن كه از زمان جنگ تحميلي مجروع شدند و تا الان اينجا بستري هستند. من گفتم يعني چند ساله اينجان؟ متصدي گفت خيلي ساله خواهرم. من متأثر شدم. سرم رو پايين انداختم و ديگه چيزي نگفتم. دوستم ليلا گفت : واي چه سخت يه روز آدم نمي تونه تو بيمارستان بمونه خدا بهشون صبر بده. متصدي بعد از كلي توضيحات ما رو راهنمايي كرد تا به طبقه بالا بريم. تو گروه ما يكي از آقايون يه سيني پر از گل هاي رز زيبا در دست داشت و چند تا ديگه از آقايون كه همراه ما بودندساك هاي مقوايي رو به دست داشتن كه داخلش هدايايي بود كه از طرف بسيج اداره براي جانبازا خريداري شده بود. اين هدايا شامل يك بلوز مردانه و يك جفت جوراب و يك كتاب بودكه براي هر جانباز داخل يك ساك مقوايي گذاشته شده بود. كتابها مضمونش راجع به جنگ تحميلي و بسيج و غيره بود.يه آقايي هم تو گروه مايه جعبه شيريني در دست داشت كه به محض ورد به اتاق به جانبازاي عزيز تعارف مي كرد.
به اولين اتاق كه رسيديم دو تا جانباز روي صندلي نشسته بودند.ما وارد شديم و همگي سلام كرديم سرپرست گروه از داخل سيني دو شاخه گل برداشت و به هر كدام يه شاخه گل داد و آقايي كه جعبه شيريني در دست داشت به اونا شيريني تعارف كرد . من محو تماشاي اتاق بودم . اتاق نسبتا بزرگي بود وتقريبا اندازه يكسالن مي شد.. تو اتاق سه تا تخت بود و يه ميزبزرگ قهوه اي رنگ هم وسط اتاق بود كه دورش رو با صندلي هاي چرمي قهوه اي پر كرده بودند. همينطور كه محوطه اتاق رو از نظر مي گذروندم چشمم به چند تا تابلوي قشنگ نقاشي شده افتاد كههر كدامش با ظرافت خاصي از چهره رزمنده اي نقاشي شده بود. كنجكاو شدم و از يكي از اونا پرسيدم اين نقاشي ها اثر كيه؟ يكي از جانبازها گفت. اون آقايي كه اونجا روي ويلچر هستند. كشيدن.من رفتم نزديك و سلام كردم و گفتم اين تابلوهاي نقاشي مال شماست؟ اون جانباز كه داخل ويلجر نشسته بود و به نظر مي اومد كه از دو تا پا فلج باشه . و محاسنش هنوز سفيد نشدهبودبا مهربوني به من نگاه كرد و گفت: بله خانم من كشيدم. گفتم خيلي زيبا كشيدين. دوباره با مهربوني گفت: ممنون خانم نظر لطفتونه. گفتم موفق باشين اميدوارم خدا سلامتي رو بهتون برگردونه . گفت ممنون خانم ممنون كه قدم رنجه فرمودين. اشاره به تابلوي روبه رو كردم و گفتم اين چهره كيه كه نقاشي كردين؟ اون گفت: چهره هم اتاقيم كه سال گذشته شهيد شد. گفتمروحش شاد باشه . بعد گفتم: شما با كشيدن اين نقاشي زيبا يادش رو براي هميشه جاويد كردين. خنديد و گفت: شما لطف دارين. من آهسته از كنارش رد شدم و همچنان كه تابلوهاي نقاشي رو نگاه مي كردم گفتم. واقعا كه هنرمند هستين. همين طور كه رد مي شدم به گوشه سمت چپ اتاق چشم دوختم . اونجا يه جانباز روي تختش نشسته بود و به نظر نمي اومد كه مشكلي داشته باشه. به قدري چهره با صلابتي داشت كه من حسابي محو تماشاي اون شدم بسيار خوشتيپ و با وقار بود يه بلوز سفيد رنگ بسيار تميز پوشيده بود و از ظاهرش مشخص بود كه ورزشكاره. من محو وقار ومحجوبيت شدم. به اون جانباز خيره شده بودم كه سرپرست گروه ازش پرسيد ؟ شما چند سال اينجا هستين. اون آهسته گفت: خيلي سال نيست. بيشتر وقتها پيش خانواده هستم. يه موقعهايي حالم خراب مي شه بر مي گردم اينجا. به گفته خودش تركش در بندش بود كه گاهي در بدنش حركت مي كرد و اون رو آزار مي داد. من چشمام پر از اشك شده بود. و جرأت نكردم كه ازش سوالي كنم. فقط خيلي آهسته از كنارش رد شدم و گفتم: خدا سلامتي رو بهتون برگردونه. با يك حجب و حياي دوست داشتني سرش رو پايين انداخت و اخم كرد. و طوري اخم كرد كه من از حرفي كه زده بودم پشيمون شدم. غرور خاصي در چهره اش نمايان بود. تصور كردم كه حلقه گلي در گردنشه و در يك مسابقه نفر اول شده. و قطعاً هم همينطور بود. اونها قهرمان يك مسابقه استثنايي بودن و مي توان گفت: آنها با ايثار جون خودشون آبرو رو براي مملكت ما خريدن. من كه از حرف خودم پيشمون شده بودم. برگشتم و گفتم ما به شما افتخار مي كنيم. شما سرمايه هاي اين مملكت هستين. شما افتخار ما هستين. لبخندي بر لبش نقش بست و من نفس راحتي كشيدم و از اينكه اين دلخوري رو از دلش در آورده بودم بسيار خوشحال شدم. بعد همگي بعد از دادن هديه ها از اتاق بيرون رفتيم. به اتاق بعدي كه رسيديم . تلويزيون روشن بود و سه تا جانباز داخل اتاق بودند. يكي از اونها كه از همه پيرتر بود گفت: خوش اومدين زحمت افتادين توي اين هوا به ديدن ما اومدين. سرپرست گروه گفت: نفرمائين!!! وظيفه ماست. شما افتخار ما هستين. اصلاً وظيفه همه مردم ماست كه از شما قدرداني كنند. يكي از جانبازها كهخيلي عادي روي صندلي نشسته بود و انگار كه هيچ مشكلي نداشت و از سبيل بلند و پر پشت ولهجه شيرين كرديش معلوم بود كه از بچه هاي كردستان باشه گفت: خوش اومدين خدا شما رو براي خانواده اتون حفظ كنه. من آهسته گفتم: وظيفه امونه. يكي از جانبازها كه روي تختش دراز كشيده بود و از بقيه جوون تر به نظر مي اومد هرزچند گاهي هم سرفه هاي خشكي مي كرد نظر من رو جلب كردكنجكاو شدم و به اطرافش نگاه كردم يه ماسك سفيد روي صورتش بود و بيني و دهانش رو با اون پوشونده بود و پايين تختش هم يه لپ تاب سفيد رنگ خودنمايي مي كرد. آهسته پرسيدم شما مشكلتون چيه؟ با صداي خيلي آهسته اي كه خش داشت . گفت: حنجرم ناراحته؟ و بعد شروع كرد به سرفه كردن .من و چند تا از دوستام ديگه طاقت نياورديم تو اتاق بمونيم و عذرخواهي كرديم و رفتيم بيرون اتاق . بعد زديم زير گريه. من ديدم دوستم حسابي داره گريه مي كنه اشكام رو پاك كردم و دوستم رو دلداري دادم و گفتم: چه ست بنفشي هم زده خوش تيپ خانم. دوستم پرستو وسط گريه خندش گرفت و گفت : يلدا ديوونه. بعد صداي هق هقش در اومد و بلندتر گريه كرد.گفتم : منم ناراحت شدم اما زشته بيابريم داخل. بعد جفتمون اشكامون رو پاك كرديم و رفتيم داخل اتاق بقيه خانمها هم كه بيرون اتاق اومده بودن با اين حرف من برگشتن به داخل اتاق وقتي تو اتاق اومديم . جانبازي كه سرفه مي كرد گويي حالش بد شده بود وقتي وارد اتاق شديم به پهلو خوابيده بود و يه پرستار كنار تختش ايستاده بود. و جانبازي هم كه روي ويلچر نشسته بود د اشت از خاطرات جنگ تعريف مي كرد و از اينكه چطور مجروح شده بود. (خدمت شما سروران عزيز عرض كنم كه بنده از پونزده شونزده سالگي تو جبهه ها بودم تو بيشتر عملياتا حضور د اشتم و بالاخرم تو عمليات ولفجر هشت در فكه مجروح شدم و الان چند ساله كه اينجا هستم .
ادامه دارد


1