**دوبیتی های کم نظیر کارو** گفتم که ای غزال چرا ناز می کنی؟! هر دم نوای مختلفی ساز می کنی! گفتا: به درب خانه ات ار کس نکوفت مشت روی سکوت محض تو در باز می کنی؟! ************* گفتم که چیست فرق میان شراب و آب؟! کین یک کند خنک دل وآن یک کند کباب گفتا: که آب خندۀ عشق است در سرشک... لیکن شراب نقش سرشک است در سراب ************* گفتم بگو به من ای فاحشه که داد به باد شرافت و غرور تو را؟!... ناله از دلش سرداد: کِای احتیاج، زادۀ زر... مادر فساد لعنت به روح مادرمعروفۀ تو باد ************ پرسیدم از سرشک که سرچشمه ات کجاست؟ نالید و گفت: سر ز کجا؟! چشمه از کجاست؟! لبخندِ لب ندیدۀ قلبم که پیش عشق هروقت دم ز خنده زدم گفت نابجاست ************* آمد به طعنه کرد سلامی و گفت : مُرد گفتم: که؟! گفت آنکه دلت را به من سپرد وانگه گشود سینه ودیدم که اشک عجز تابوتِ عشق من به کفِ نور می سپرد ************* او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ وقتی که فشردمش به آغوشم تنگ... لرزید دلش؛ شکست و نالید که: آخ... ای شیشه چه می کنی تو در بستر سنگ؟! ************* من اشکِ سکوتِ مرده در فریادم دادی سر و پا شکسته در بیدادم اینها همه هیچ...ای خدای شب عشق نام«شب عشق» را که بُرد از یادم؟! ************* طبّال! بزن ، بزن که نابود شدم بر تار غروب زندگی پود شدم عمرم همه رفت خفته در کورۀ مرگ آتش زده استخوانِ بی دود شدم ************* یک بحر...سرشک بودم و عمری...سوز افسرده و پیر می شدم روز به روز با خیل گرسنگان چو هم رزم شدم سوزم همه ساز گشت و شامم همه روز ************* از بس کف دست بر جبین کوبیدم تا بگذرد از سرم پریشانی من نقش کف دست محو شد! ریخت به هم شد چین و شکن به روی پیشانی من ************* تا روح بشر به چنگ زر زندانیست شاگردی مرگ پیشه ای انسانیست جان از ته دل طالب مرگ است...دریغ در هیچ کجا برای مردن «جا» نیست! ************* از باده نیست سرخوشم، سرخوش و مست بیزارم و دلشکسته از هرچه که هست من هست به نیست دادم، افسوس که نیست در حسرت هست پشت من پاک شکست ************** دردا که سرشکِ بختِ شوریدۀ من چون حسرت عشق مرده بر دیدۀ من اشکم همه من!... اشکِ تو چون پاک کنم؟! ای بخت ز قعر قبر دزدیدۀ من ************** این سینه که کینه پینه بسته ست درآن بومِ شبِ مرگِ من نشسته ست درآن قلبیست که سنگ بسته بر گور امید سنگیست که عشق من شکسته ست درآن ************* یک روز که مرده بودم اندر خود «زیست» گفتم به خدا که این خدا در «خود» کیست؟! گفتا که در آن«خود»ی که سرمایۀ «هست» در سنگر عشق جوید اندر «خود» «نیست» ************* با دست هوس...دریغ... تا شد پشتم در مظهر عشق واشد آخر مشتم آنقدر هوس به مغز کامم کوبید تا در شب کام عشق خود را کشتم ************* ز بس نالید از دست زمانه دلم بیزار شد، پر زد ز لانه بلم بودم من و دل بود پارو بلم در آب و پارو در کرانه...
|