شعرناب

دلهای لرزان


دل های لرزان عباس عابد ساوجی زمستان 1392
بار اول هم مثل حالا، هیچ رد پایی باقی نگذاشتم. دو قوطی کمپوت را که درشان را جدا کرده بودیم سوراخ و نخ محکمی را به قسمت انتهای آن گره زده بودیم. از فاصله ای دور، از طریق تلفن دست سازمان با هم صحبت می کردیم. صدا دیگری از ان سر به وضوح شنیده می شد و ما از این کار لذت می بردیم. گرم صحبت بودیم که از داخل کوچه صدای داد و فریاد شنیده شد. داخل کوچه را نمی دید. پرسید: چه خبر شده؟
به شوخی اما با لحن جدی گفتم: مادرت مرده...!.
در اطراف ما کسی نبود. همان چند نفر داخل کوچه بلند بحث می کردند. قوطی از دستش افتاد! زانو هایش خم شد و نشست روی زمین. قوطی را انداختم و به طرفش دویدم. روی زمین دراز کشیده بود. صدایش کردم جواب نداد. تکانش دادم حرکتی نکرد!. خودم را خونسرد نشان دادم و سوت زنان به طرف خانه رفتم. همسایه بودیم. به مادرش گفتم، پسرت از بس پرسه زده بود خسته شد گرفت روی خاکها خوابید...!.
دکتر در گواهی فوت نوشت: به علت عارضه قلبی، ایست قلبی کرده!.
اصرار کردند از زیر زبانم بکشند چه اتفاقی افتاده؟ گفتم، داشتیم با تلفن دست ساز صحبت می کردیم صدایش قطع شد. رفتم ببینم چرا جواب نمی دهد، دیدم دراز کشیده خوابیده. فکر کردم خسته شده، همین...
این بار موضوع فرق می کرد. به رفتارش مشکوک شده بودم. مدتی از پنجره کشیک اش را کشیدم. در هوای گرم ظهر تابستان ، هرکس دیگری جای من بود شک می کرد. شلوار لی چسبان با پیراهن مشکی که روی آن انداخته بود، از همه مهمتر کتانی بود که بند آنرا محکم بسته بود. مدام دور و بر را نگاه می کرد وقتی مطمئن شد کسی آن اطراف نیست مانند مارمولک که قصد شکار مگسی را داشته باشد از تیر برق بالا رفت.
به سیم های فشار قوی که نزدیک شد دست برد سیم چین را از زیر پیراهن بیرون بیاورد سیمها را قطع بکند!. یقین کردم دزد است. اگر می خواستم مأمور خبر کنم ، کلی وقت صرف می شد تا برسند کار از کار گذشته بود. هرچه توان داشتم در سینه جمع کردم و بلند فریاد زدم. ارتعاش صدایم چنان رسا بود که در سیمهای تیر برق پیچید. اول پاهایش لرزید و بعد مثل گلابی رسیده از آن بالا افتاد و پهن شد روی زمین. مطمئن شده بودم دیگر نمی تواند به سیم ها آسیب برساند. این بود که با خیالی آسوده، چند آهنگ را که حفظ بودم با سوت نواختم و گرفتم خوابیدم.
مدتها پلیس و ماموران اداره برق می آمدند موضوع را بر رسی می کردند تا بفهمند چرا کارگر اداره برق با تسلطی که به کارش داشته سقوط کرده ؟ هیچ وقت از من که در پنجاه متری آنها پشت پنجره نشسته و شاهد همۀ وقایع بودم نپرسیدند چیزی دیده ام یا نه؟
وقتی به نتیجه ای نرسیدند، دکتر نوشته بود: کارگر در اثر ایست قلبی سقوط کرده و از دنیا رفته، کسی مجرم نمی باشد...
این بار مسئله به خودم مربوط می شد پرسیدم، چند سال داری؟
گفت: مامور ثبت احوالی؟ سن وسال من به تو چه ربطی داره ؟
گفتم، همین جوری، به نظرم خیلی کم سن وسال آمدی، خواستم بدونم.
گفت:خیالت تخت، نه دختر خیابونی هستم، نه اجازه میدم پرِ کسی بهم بخوره. هرکی به خواستگاریم آمده یا خواسته باهام رابطه برقرار بکنه، دمش رو قیچی کردم. تا زمانی که دکترامو نگرفتم خبری نیست. حالا برو پی کارت تا ...
در اطاق باز شد و خانم دکتر صدا کرد: خانم تنها ...؟
منتظر ماندم تا از اطاق دکتر بیرون آمدند. با دست راست زیر بغل مادرش را گرفته بود و با دست چپ برگه ای را . از غرور چند دقیقه قبل اثری در چهره اش دیده نمی شد. جلو رفتم و پرسیدم، دکتر چی گفت؟
ـ باید بستری بشه!
ـ خب بشه، اینکه ناراحتی نداره. حتما" لازم بوده که نوشته بستری بشه. بیمارها را بین؟ برای بستری شدن از کت و کول هم بالا میرند.
ـ آخه مادرم...
ـ آخه مادرت چی؟ نمی خواد بستری بشه؟
ـ نه بابا، آمده بود مدرسه به من سر بزنه حالش خراب شد، آوردمش اینجا...
ــ ممکنه هرکسی یک وقت حالش بدون مقدمه خراب بشه، مجبور میشه به دکتر مراجعه بکنه...
ــ اجازه بده من حرف را بزنم، بعد برای من صغری کبری بچین.
ـ بفرما حرف بزن بگوشم.
ـ در حال حاضر نه پول همراهمون هست، نه اینکه کسی از خانواده خبر دارن...
برگ بستری را از دستش گرفتم و گفتم، روی صندلی بشینید تا برگردم.
هر روز عصر که از دبیرستان بیرون می آمد به ملاقات مادرش می آمد. قبل از او بالای سر مادرش بودم! بعد از اتمام ساعت ملاقات تا خانه شان همراهی اش می کردم.
***
تصمیم اش در مورد دانشگاه و گرفتن دکترا عوض شده بود! دلش می خواست زودتر ازدواج کنیم، اما به اصرار من امتحان داد قبول شد و وارد دانشگاه شد!.
دوسال از آشنایی مان می گذشت. دو سالی که نفیمیدم کی سپری شد. هر بار که حرف ازدواج را پیش کشید بهانه ای آوردم. دیگر از اصرار هایش خسته شده بودم ، تمایلی به دیدنش نداشتم!. روی صندلی پارک نشسته بودیم. نمی دانستم موضوع را چگونه بگویم که ناراحت نشود.
چند بار پرسید: چرا حرف نمی زنی؟
بالاخره مجبور شدم حرف دلم را بگویم. نگاهم کرد. پاهایش لرزید! اول رنگش سفید و بعد کم کم داشت خاکستری می شد که به همان بیمارستانی که با هم آشنا شده بودیم رساندم و در میان جمعیت گم شدم!. دکتر سرش را از در بیرون آورد و گفت: همراه خانم تنها...؟
کسی جواب نداد. مدتی طول کشید تا خدمه بیمارستان با برانکارد چرخداری که ملافه سفیدی رویش انداخته بودنداز اطاق خارج شد .
گفتم، کمک کنم؟
گفت: خدا خیرت بده، کمک کن . دخترۀ بیچاره ناراحتی قلب داشته، بدون همراه پاشده اومده بیمارستان. باید ببریمش سرد خونه. خدا میدونه کی بیان دنبالش...
هوا سرد شده بود. دستهایم را در جیب شلوارم کردم و سوت زنان در تاریکی شب فرو رفتم.
پایان


2