حجاب من خداوند هستم . پ. ن. : ماهها پیش ، در وب نوشت اختصاصی ام ،دوستی - که به عمر ، کوچکتر و به خِرد ، بزرگتر از من است -از من خواست در بارۀ خداییکهشناخته ام ، چیزی بگویم . بدین می اندیشیدم چگونهباور ناگفته و نانوشته ام رابر زبان آورم؛ از این می اندیشیدم مرا «بی خدا» بشمرد . هر چند ، «خدا ناباوری» را جُرم نمی دانم ، می هراسم بسیاریبی خدایم بدانند . از این رو، آن را نخواهم گفت؛ بیم جان و غم نان دارم . دوستان !دیری استباور دارم«انسان خدایی»(خداوند بودنِ انسان) نهقادر و قهاربودنِآدمی است و نهنامیرا بودنش؛ نه جاه و جلال آدمیاست و نه بی خطا بودنش .اکنون ، بر آن نیستم به تفاوت میان «انسان خدایی» و «همه خدایی» بپردازم؛ آنچه برخی از اندیشمندانآنها را در مباحث «خودشناسی» و «وجودشناسی» می آورند؛جای اینها در این گفتار کوتاه نیست .بگذارید به این بسنده کنم که این ناچیز می پندارد ،مرز و جدایی - آن گونه که بسیاری تصور می کنند - میان این دو نیست؛ زیراکه اغلب با هم در می آمیزند . همراهانم !آنچهوی در پاسخبه من گفت، بی گمان ، برای نگاشتن این سخن کوتاه ، مرا جرأت و جسارت بخشیدهاست و آنچه هیچ گاه نمی توانستم اینچنین گویا و رسابگویم ، او به سادگی گفت. آری ؛ من خداوند هستم ؛ خدایی کهپرستشگربتی دیگر وخدایی دیگر است! این بودکلامآن دوست: منصور حلاج چون از دوستی حق لبریز شد ، دشمن خویش گشت؛ خود را نیست گرداند و آنگاه فریاد زد: «من حق هستم» ؛ این فریاد یعنی «من از میان رفتم و تنها حق ماند و بس» . کار منصور نهایت بندگی است. آیـا بـزرگی کردن آن است کـه بگویی « تـو خدایی و مـن بنده » ؟! تو با این سخن ، هستی خـود را ثابت می کنی؛ شرک و دورویی ، همه ، از این کار برمی خیزد ، نه از کار منصور !
|