یک داستان شگفت انگیز امّا واقعی یک داستان شگفت انگیز امّا واقعی شاعر کهنه کار و با اخلاص آئینی ، آقای محمد علی مجاهدی در کتاب ارزشمند خود (در محضر لاهوتیان ) جلد دوم صفحه 257 تا 273 خاطره ای عجیب را نقل میکند که شنیدن آن زنگِ قلب های زنگ زده را می زداید و برای گمشدگانِ در تاریکی های یأس و نا امیدی ، به چراغی پر فروغ میماند : سال 1349 شمسی روزی در اتاق کار خود نشسته بودم که مرد روحانی خوش چهره ای وارد شد . از چین های عمیق چهره اش پیدا بود که مردی دنیا دیده و سرد و گرم روزگار چشیده است . سر و وضع نسبتاً مرتبی داشت و پنجاه ساله به نظر میرسید . پس از سلام و احوالپرسی گفت : شنیده ام که روحانی زاده اید و اصیل و درد آشنا . کتابی نوشته ام که برای چاپ آن به محبّت شما احتیاج دارم . به هر چاپخانه ای که میروم از من اجازه چاپ طلب میکنند . اگر مجوز چاپ آن را صادر کنید برای همیشه ممنون شما خواهم بود . نگاهی به کتاب هایی که در روی میز کارم انباشته شده بود انداختم و گفتم : ملاحظه میکنید که این کتابها به ترتیب در انتظار نوبت نشسته اند تا پس از رسیدگی بدست چاپ سپرده شوند و مؤلفان آنها همه ، همین تقاضای شما را دارند . شغل اصلی من دبیری است و با حفظ سمت آموزشی ، این وظیفه سنگین اداری را نیز به من محوّل کرده اند تا در ساعات فراغت به بررسی کتاب بپردازم و حالا با یک دل ، میان این همه دلبر چه کنم ؟ اگر شما بجای من بودید چه میکردید ؟ با لحن پدرانه ای گفت : فرزندم ! فکر نمیکنم در تشخیص خود اشتباه کرده باشم . شما اهل دردید و درد مرا خوب می فهمید ! این کتاب ، ماجرا تلفنی است که من به خدا زده ام ! و فکر می کنم که مطالعه آن برای عموم مردم و خصوصاً جوانان بسیار مفید باشد . برکاتی که این تلفن به همراه داشته ، نه تنها زندگی من بلکه زندگی صد ها نفر را تا به امروز دگرگون ساخته است . اگر من جای شما بودم یک نگاه گذرا به مطالب کتاب میکردم و سپس اجازه چاپ آن را صادر می نمودم ! گفتم : نیازی به بررسی کتاب نیست ! دوست دارم فهرست وار مطالب کتاب را از زبان شما بشنوم . گفت : اسم کتاب را " عبرت انگیز " گذاشته ام به خاطر عبرت های فراوانی که از آن میتوان گرفت . این کتاب دو بخش دارد ، بخش اول آن درباره تلفنی است که به خدا زده ام و بخش دوم آن مربوط به برکات بی شماری میشود که این تلفن به همراه داشته است . بعد آمار مفصّلی را ارائه کرد که تا آن روز توفیق انجام چه خدماتی راخداوند نصیب او کرده است ؛ از قبیل : احداث چند باب دار الایتام ، دبستان ، دبیرستان ، مسجد ، تأمین هزینه تحصیلی ده ها کودک بی سرپرست از مقطع دبستان تا دکترا ، لوله کشی آب چندین روستا ، وقف درآمد چندین باغ میوه جهت انجام امور عام المنفعه و بالخره احداث دو باب درمانگاه و داروخانه که به صورت شبانه روزی و رایگان ، خدمات ارائه میکنند و گفت : آمار دقیق این خدمات را به تفکیک سال ، مفصّلاً در این کتاب نوشته است . من با شگفتی و حیرت از او خواستم که ماجرای تلفنی که به خدا زده است را برایم باز گو کند و او در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت : طلبه جوانی بودم که در زمان مرجعیّت آیت الله العظمی بروجردی از اراک به قم آمدم و با آنکه بیش از 25 سال نداشتم بایستی هزینه یک خانوار 5 نفره را تأمین می کردم و شهریه ناچیزی که هر ماه از حوزه می گرفتم پاسخگوی اجاره خانه و هزینه های زندگی ام نبود و با آنکه همسرم با فقر و نداری من می ساخت ولی اغلب ناچار می شدم برای امرار معاش از این و آن قرض کنم . دو سه سال به این روال گذشت و کار من به جایی رسید که به تمامی کسبۀ محلّۀ گذرخان از نانوا گرفته تا بقّال و قصّاب بدهکار شده بودم و شرم میکردم که برای تهیّه مایحتاج زندگی به آنها مراجعه کنم . در این شرایط دشوار و کمر شکن ، صاحبخانه نیز با اصرار ، اجاره های عقب افتاده را یکجا از من طلب کرد و بار آخر که به سراغم آمد گفت : اگر تا دو روز دیگر بدهی خود را پرداخت نکنی ، اثاثیّه ات را از خانه بیرون میریزم و و خانه ام را به کسی می دهم که بتواند کرایه را پرداخت کند . دیگر کارد به استخوانم رسیده بود ، تصمیم خود را گرفتم و سحر گاه از خانه بیرون آمدم . بایستی خودم را گم و گور می کردم . زیرا دیگر تحمّل آن همه سختی را نداشتم و نمی توانستم به چشمان مظلوم و بی فروغ فرزندانم نگاه کنم ، و نگاه طلبکارانۀ کسبه محل را نادیده بگیرم . و از همه بدتر شاهد لحظه ای باشم که جلوی چشم زن و فرزندانم و اهالیِ محل ، اسباب و اثاثیه ام را بیرون بریزند و آبرویم برود . از محلّه گذر خان که بیرون آمدم چشمم به حرم و گلدستۀ حرم مطهّر کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه ( س ) افتاد . بی اختیار بغضم ترکید و با دل شکسته بسیار گریه کردم و با زبان بی زبانی ناگفته های دلم را برای آن بانوی بزرگوار گفتم . نماز صبح را در حرم بی بی خواندم و از صحن بیرون آمدم . چند اتوبوس در کنار " سه راه موزه " سرگرم پر کردن مسافر بودند . دلم از غصّه پر بود و جیبم از پول خالی ! بسیار گشت و کاو کردم و بالاخره یک اسکناس 50 ریالی را در گوشۀ جیب بغلم پیدا کردم . سوار اتوبوسی شدم که به تهران می رفت و قرار بود مسافر های خود را میدان شوش پیاده کند . در طول راه ، لحظه ای ارتباط قلبی ام با خدا قطع نمیشد . مدام اشک می ریختم و می سوختم . اصلاً متوجه گذر زمان نمی شدم تا اینکه ناگهان با صدای راننده اتوبوس به خود آمدم که می گفت : آقا ! رسیدیم میدان شوش ، بفرمائید از ماشین پیاده شدم ، ساعتی از طلوع آفتاب می گذشت . باید به کجا میرفتم ؟ اصلاً چرا به تهران آمدم ؟ پاسخی برای این سؤالات نداشتم . قدم زنان به طرف میدان فوزیه ( نام قدیمی میدان امام حسین ) به راه افتادم . مغازه ها یکی پس از دیگری باز می شد . مردم در رفت و آمد بودند و من در میان آنها به آدم آواره ای می ماندم که جایی برای رفتن ندارد . ناگهان به خاطرم آمد که برادرم می گفت : در خیابان شمالی منتهی به این میدان ، نمایشگاه فرش دارد ، و تابلوی بزرگی به چند رنگ سر درِ نمایشگاه او را زینت داده است . تصمیم گرفتم که از او دیدن کنم ، هر چند که او تمایلی به دیدار من نداشت و از زمانی که به لباس روحانیت در آمده بودم رابطه اش را با من قطع کرده بود . نمایشگاه را پیدا کردم و وارد شدم و سلام کردم . همین که نگاهش به من افتاد با طعنه گفت : علیکم ! شما کجا ؟ اینجا کجا ؟ آفتاب از کدوم طرف سر زده که یاد ما افتادی و اینجا آمدی ؟ اگر چند دقیقه دیرتر آمده بودی من رفته بودم . آخر چک هایی دارم که باید وصول کنم . از طرفی شاگردم هم امروز مرخصی گرفته و دست تنها هستم . حالا اگر کاری نداری همین جا باش تا من به بازار بروم و برگردم ، یک ساعت بیشتر طول نمیکشد . او رفت و من ماندم و آن همه مال و منال و ثروت که برای برادرم بود ، بغض گلویم را گرفت ، قلبم تیر کشید و تصوّر آشفته حالی های من و رفاه و بی خیالی های او امانم را برید . رو به آسمان کردم و گفتم : ای خدا ! ما هر دو بنده توایم و هر دو برادر هم ، او در نهایت آسایش و رفاه است و من که جوانی ام را صرف آموختن علوم دینی کرده ام ، لحظه ای نیست که با فقر و نداری و شرمندگی دست و پنجه نرم نکنم . تو را به عزت و جلالت که بیش از این شرمنده این و آنم نکن و چنان ثروتی به من بده که پناهگاه بندگان نیاز مند تو باشم و از این ثروت ، همه را بهره مند سازم که برای مرد ، هیچ دردی بدتر از تندگدستی و شرمندگی حاصل از آن نیست . در این هنگام بود که نگاهم به تلفن روی میز برادرم افتاد که انگار مرا صدا میزند ! ! ! و حسّی غریب از درون به من میگفت که گوشی را بردار و با خدا دو سه کلمه ای درد دل کن . گوشی را برداشتم و نا خودآگاه بدون اینکه حواسم باشد که چکار میکنم پشت سر هم چند شماره گرفتم . صدایی در گوشی تلفن پیچید که با سرعت میگفت : الو ! بفرمائید ! الو الو از کاری که کرده بودم پشیمان شدم و خواستم که گوشی را قطع کنم که شنیدم صدایی ملتمسانه می گفت : تو رو خدا قطع نکن ! ما منتظر تلفن شما بودیم و به کمک شما احتیاج داریم . لطفاً نشانی خود را به ما بگویید و ما را از این انتظار بیرون بیاورید . مگر نمیخواستید که با خدا درد دل کنید ؟ ناخواسته نشانی مغازه برادرم را دادم و بعد ، از کاری که کردم به قدری پشیمان شدم که از مغازه بیرون زدم و به انتظار آمدن برادرم نشستم . با خود می گفتم : خود کرده را تدبیر نیست ، آخر این چه آبروریزی بود که کردی ؟ چه کسی با خدا تلفنی صحبت کرده که تو دوّمی اش باشی ؟ اصلاً مگه خدا تلفن داره ؟ واقعاً کهاز یک روحانیاین کارها بعید است . از اینها گذشته ، کسی که گوشی را برداشته بود از کجا میدانست که من میخواهم با خدا درد دل کنم ؟ ثانیاً چرا التماس میکرد که من گوشی را قطع نکنم و به آنها کمک کنم ؟ نمیدانم چند دقیقه بود که در این افکار غوطه ور بودم که ناگهان ماشین مدل بالایی جلوی نمایشگاه توقّف کرد و راننده آن با لباسِ فرم با عجله از ماشین پیاده شد و در عقب سواری را باز کرد و چند لحظه بعد پیرمرد موقّری با لباسی گران قیمت و زیبا بیرون آمد . از سر و وضعش پیدا بود که از طبقه اشراف و ثروتمندان است . پس از آنکه راننده با نشان دادن تابلوی مغازه به او اطمینان داد که آدرس را درست آمده اند ، پیر مرد با گام های شمرده به سمت مغازه حرکت کرد . در آن لحظات با سردر گمی عجیبی دست به گریبان بودم و اینطور به خود دلداری میدادم که شاید برای خرید قالی آمده باشند . به هر حال آنها داخل مغازه شدند و من که در کنار درِ ورودی ایستاده بودم ضربان قلبم به تندی می زد و هیجان عجیبی داشتم . پیر مرد همین که چشمش به من افتاد گفت : این مغازه مال شماست ؟ گفتم : نه ، تشریف داشته باشید صاحب مغازه تا دقایقی دیگر می رسد . پیر مرد با مهربانی پرسید : شما نبودید که نیم ساعت پیش به خانۀ ما زنگ زدید ؟ خواستم عذری بیاورم و از مزاحمتی که ناخواسته برای او فراهم آورده بودم پوزش بطلبم ، ولی با درنگی که از خود نشان دادم ، پیرمرد آنچه را که باید بفهمد فهمید و جلو آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت : خدا را شکر که گمشدۀ بانو را پیدا کردم و بعد به رانندۀ خود تَشر زد که چرا معطلی ؟ آقا رو راهنمایی کن ! بانو منتظر است . هر چه از رفتن خود داری میکردم ، اصرار پیر مرد بیشتر می شد و در همین اثنا بود که برادرم از راه رسید و دید که آن مرد اشرافی چطور به من التماس میکند که مهمان آنها شوم و من امتناع میکنم . سرانجام تصمیم گرفتم که پیش از آنکه برادرم از ماجرای تلفن آگاه شود به همراه پیرمرد بروم . فراموش نمیکنم هنگامیکه می خواستم سوار ماشین شوم و آن پیرمرد اشرافی به احترام من ، شخصاٌ درب ماشینِ مدل بالای خود را باز کرد و با خواهش و تمنّا من را وارد ماشین کرد برادرِ مغرورم بیخ گوش من گفت : حالا میفهمم که چرا ما را تحویل نمیگرفتی !ای کاش خدا تمام ثروت مرا میگرفت و در عوض ، یک مرید پرو پا قرصی مثل این پیرمرد اشرافی نصیب من میکرد . امّا فراموش کرده بود که او بود که تمایلی به دیدن من نداشت و طلبه شدن من را گناه نابخشودنی میدانست . اگر من تمام عمرم را فقط به شکرانۀ آن لحظه فراموش نشدنی صرف کنم ، مسلّماً از عهدۀ آن بر نمی آیم . خدا کریم است و چاره ساز و ما بندگانی کفور و ناسپاس . خلاصه که سوار ماشین شدیم و با سرعت از خیابان ها عبور میکردیم و و من ابداً حرکتی را احساس نمیکردم ، انگار سوار کشتی شده شده بودم . از پیچ شمران هم گذشتیم و راننده پس از عبور از یک خیابان طولانی و مشجّر، سواری را به سمت خانۀ ویلایی بسیار بزرگی که دو نگهبان با لباس فرم در سمت راست و چپ دربِ آن ایستاده بودند هدایت کرد . نگهبانان به محض دیدن سواری ، درب را باز و به پیرمرد ادای احترام کردند . از خیابان نسبتاً عریضی که فوق العاده زیبا بود گذشتیم و به یک ساختمان مجلّل و باشکوه که بیشتر شبیه یک قصر بزرگ بود رسیدیم و وارد آن شدیم . در محوّطه قصر ، تعداد زیادی خدمتکار، همه با یک لباس فرمِ واحد ، مشغول به کار بودند از درب شمالی قصر وارد آن شدیم . درون قصر ، در نهایت شکوه و زیبایی بود و واقعاً همه چیز آنجا زیبا بود . بسیار زیبا پیرمرد گفت : لطفاً چند لحظه منتظر باشید ، الان خدمت میرسم ! خوب بخاطر دارم که در آن لحظات ، از فرط حیرت و هیجان ، قادر به سخن گفتن نبودم و آرزو میکردم که این نمایشنامه هر چه زودتر به پایان برسد . انتظار من چندان طول نکشید و پیرمرد که دقایقی پیش ، مرا تنها گذاشته بود به اتفاق خانمی که سعی میکرد با کمک خدمتکار مخصوص خود سر و روی خود را با چادر بپوشاند وارد شدند . آن خانم ، همین که به چند قدیمی من رسید . با دیدن من ، فریادی کشید و از حال رفت . خدمتکاران ، دویدند و آب قند و گلاب آوردند ، دقایقی بعد که خانم حال طبیعی خود را پیدا کرد رو به پیرمرد کرد و گفت : به روح پدرم قسم همین آقا را با همین شکل و قیافه دیشب در خواب به من نشان دادند . خودشه ! به پیرمرد گفتم : آیا وقت آن نرسیده که مرا از این سردرگمی و حیرت نجات دهید و بگویید که جریان چیست ؟ اینجا کجاست ؟ چرا من را اینجا آوردید ؟ شما کی هستید ؟ این خانم کیست ؟ پیرمرد گفت : این خانم همسر من هستند . پدرشان که از خاندان سرشناس قاجار بود ، سال گذشته عمر خود را به شما داد و هنگام مرگ به همسرم که تنها فرزند او بود وصیّتی کرد که باید از زبان خود او بشنوید . همسر او که سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند گفت : پدرم در دقایق واپسین عمر خود مرا به اتاق خویش فراخواند و گفت : تو تنها وارث منی و تمام و ثروت کلان من از این پس متعلّق به تو خواهد بود . من در این لحظات آخر در قبال این همه مال و ثروت هنگفتی که برای تو میگذارم از تو فقط یک تقاضا دارم و باید به من قول بدهی که در اوّلین فرصت تقاضای مرا برآورده سازی . گفتم : تقاضای شما هرچه باشد انجام خواهم داد . پدرم گفت : صندوقی در زیر تخت من است . پس از مرگ من ، آن را بردار و در میان افراد نیازمند قسمت کن . تقاضای من از تو همین است و بس . متاستفانه پس از مرگ پدرم ، به خاطر رفت و آمد های زیاد و مشغول شدن به رسیدگی به ما یَملَک فروان پدرم ، وصیّت ایشان را فراموش کردم . دیشب در عالم خواب ، صحنه ای وحشتناک و دلخراش را به من نشان دادند که تا عمر دارم از یاد من نخواهد رفت !!! در عالم رؤیا دیدم که به حساب پدرم رسیدگی می کنند و او مرتّب التماس میکند که من تقصیری ندارم ! دخترم کوتاهی کرده است . در آن هنگام ، نگاه پدرم به من افتاد و با تندی به من گفت : دیدی چه به روز من آوردی ؟ مگر به من قول نداده بودی که در اوّلین فرصت به تنها تقاضای من عمل کنی ؟ چرا محتویات صندوق را به نیاز مندان ندادی ؟ در آن لحظات میخواستم که زمین دهان باز کند و مرا ببلعد چون از شدّت شرم نمیتوانستم به صورت پدرم نگاه کنم . و پدرم در حالیکه دو مأمور عذاب میخواستند او را ببرند به من گفت : دخترم به این آقا خوب نگاه کن ! این آقا فردا رأس ساعت 9 صبح ، از شدّت فقر و درماندگی و نا امیدی گوشی تلفن را برمیدارد تا با خدا دو سه کلمه درد دل کند . لطف خدا شامل حال من میشود و شماره ای که میگیرد شماره خانۀ شماست . تو باید گوش بزنگ باشی و این فرصت را از دست ندهی که آخرین فرصت است . تو باید آن صندوق را تمام و کمال به این شخص بدهی ! به طرفی که پدرم اشاره کرده بود نگاه کردم و دیدم شما با همین لباس و همین شکل و قیافه آنجا ایستاده اید و به من نگاه میکنید . با وحشت از خواب پریدم و ماجرای خواب خود را با شوهرم در میان گذاشتم و خودم کنار تلفن نشستم و برای رسیدن ساعت 9 ، لحظه شماری میکردم و تردیدی نداشتم که این خواب ، صادق است . تا اینکه ساعت ، 9 شد و شما زنگ زدید و شوهرم بلافاصله گوشی را برداشت و بقیّه ماجرا ... چند دقیقه پیش هم که شما رو دیدم ، دقیقاً همانی بودید که دیشب در خواب به من نشان دادند و لذا از حال رفتم . من نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به اطراف خود انداختم و اصلاً نمیتوانستم اتفاقات افتاده شده را هضم کنم . مگر میشود ؟ منِ طلبه ای که از ترس آبرو و بیم طلبکاران ، جرأت بیرون آمدن از خانه خود را نداشتم ، حالا در موقعیّتی هستم که یکی از ثروتمند ترین خانواده های اشرافی تهران ، عاجزانه از من میخواست که صندوقی از پول و جواهرات را از آنها بپذیرم. راستی مگر دیشب چه اتفاقی افتاده بود که من لایق این عنایت بزرگ از جانب پروردگار عالم شوم ؟ جز اینکه از ته دل خدا را صدا زدم و سحرگاه با گریه و ضجّه ، به ساحت مقدّس حضرت معصومه ( س ) توسل کردم . به دستور بانوی خانه ، کلید صندوق را آوردند و او از من خواست تا قفل آن را شخصاً باز کنم و من پس از دو رکعت نماز و سپاسگذاری از این همه لطف و محبّت خداوند ، دربِ صندوق را باز کردم . محتویات صندوق از این قرار بود : الف - یکصد هزار تومان پول نقد ! ب - یکصد و پنجاه عدد سکّه طلا ! ج - پنجاه قطعه الماس و جواهر ! د - سند مالکیّت قطعه زمین مرغوبی به مساحت 20 هکتار در شمال تهران ! ی - نوزده قطعه عتیقۀ قیمتی ! سپس به دستور بانو ، سر دفتری را به آنجا احضار کردند و فی المجلس مالکیّت زمین یاد شده را به نام من کردند و من پس از صرف ناهار و ساعتی استراحت به همراه رانندۀ او به سمت قم حرکت کردیم . هنگامیکه به قم رسیدیم ، به راننده گفتم : نزدیکی میدان آستانه توقّف کند و من پس از تشرّف به حرم مطهّر کریمه اهل بیت حضرت معصومه ( س ) با عرض نیایش به درگاه خدا و سپاس از لطف و عنایت آن حضرت در گشودن گره کور زندگی ام ، در آن مکان مقدّس با خدای خود پیمان بستم که از ثروت بی حسابی که نصیب من شده در برطرف کردن نیازهای اساسی نیازمندان جامعه استفاده کنم و آن را در اموری که خشنودی خدا و خلق خدا در آنست ، مصرف نمایم . اوّلین کاری که پس از مراجعت به خانه انجام دادم ، پرداخت بدهی هایی بود که امانم را بریده بود و بعد ، خانۀ نقلی کوچکی را به مبلغ سی و پنج هزار تومان خریدم و همسر و فرزندانم را پس از سال ها سختی و خانه به دوشی در خانه ای که متعلّق به خودم بود سکونت دادم . از فردای آن روز به بعد با مراجعه به افراد آگاه و خدمتگزار و منصف در قم و تهران به تدریج سکّه ها و سنگ های قیمتی و عتیقه ها و زمین بیست هکتاری را به قیمت روز فروختم و مبالغ آن را به حسابی که در یکی از بانک ها باز کرده بودم واریز کردم . سپس ضمن مشورت با افراد خبره و کاردان ، نیمی از آن ثروت هنگفت را در امور مشروعی سرمایه گذاری کردم که منافع قابل ملاحظه ای داشت . با نیم دیگر آن هم چندین باب دار الایتام ، دبستان ، دبیرستان ، مسجد و درمانگاه و داروخانۀ شبانه روزی احداث و آب آشامیدنی و بهداشتی چندین روستا را با صد ها متر لوله کشی تأمین کردم و از آن روز تا کنون با منافع و سود سرمایه گذاری هایی که کردم هزینۀ تحصیلی ده ها کودک بی سرپرست را از دوره دبستان تا تحصیلات عالیه و نیز هزینه های جاری چندین مؤسّسه عام المنفعه را پرداخت میکنم و آمار دقیق و تفصیلی این خدمات را به تفکیک در کتابی که پیش روی شماست ذکر کرده ام و آرزو میکنم افراد نیکوکاری که این کتاب را مطالعه میکنند در گره گشایی از کار بندگان خدا و تأمین نیازمندی های آنان ، اهتمام بیشتری از خود نشان بدهند . و من که در این مدّت محو سخنان او شده بودم ، برخاستم و بر دستان پر مهرش بوسه زدم و پس از صدور مجوّز چاپ ، از او خواستم که مرا تا محلّ چاپخانۀ حکمت همراهی کند . هنگامیکه به چاپخانۀ حکمت رسیدیم او را به آقای سید یحیی برقعی مدیر چاپخانه حکمت معرّفی کردم و از آن دوست شاعر و سخن شناس خود خواستم که بدون در نظر گرفتن نوبت و با در نظر گرفتن تخفیفات ویژه ، کتاب او را چاپ کند و در پخش و فروش آن نیز از هیچ کوششی فرو گذار نکند ، تا من و او نیز سهم ناچیزی در این امر خدا پسندانه داشته باشیم . و امروز که این سطور را مینگارم حدود سی و چهار سال از آشنایی من با آن روحانی خدوم و خود ساخته میگذرد ولی سالهاست که از او بی خبرم اگر به رحمت خدا رفته باشد علوّ درجات او را از خداوند منّان آرزو میکنم و اگر در قید حیات باشد ، از صمیم دل دعای خیر خود را بدرقه راهش میکنم و میگویم : هر کجا هست خدایا به سلامت دارش .
|