تفکرات یک مانکن پشت شیشه ایستاده بودم و به خیابان نگاه می کردم،نم نم باران سنگفرش خیابان را خیس کرده بود.زوج جوانی که عاشقانه دست یکدیگر را گرفته بودند جلوی شیشه ایستادند و به من زل زدند...دختر با اشتیاق فراوان نگاهم کرد،پسرک یواشکی دست توی جیبش برد و عرقی سرد پیشانی اش را پوشاند.دخترک فهمید،دست وی را فشرد و لبخند زد.رفتند...و رفتند... پیرمردی از کنار شیشه گذشت.دست دختر جوانی در دستش بود.مرا دید،ایستاد،یقه پالتویش را صاف کرد،سرفه ای کرد و بی درنگ وارد شد.انگشت اشاره خود را به سمت من گرفت،دسته چکی در آورد.فروشنده به سمت من آمد،لباس تنم را به او داد و لباسی دیگر بر تنم کرد.دختر جوان گونه پیرمرد را بوسید.رفتند...آنها هم رفتند... من اما ماندم،خسته از این شیشه،خسته از این خیابان،خسته از لباسهایی که بر تنم میکنند،خسته از چشمان مشتاق دخترکان و نگاه شرمنده مردان... کاش پای رفتن داشتم،کاش مانکن مغازه ای در کوچه های بن بست شهر میشدم بی هیچ نگاهی بی هیچ رهگذری...
|