آخرین ورق های دفتر خاطراتم قسمتی از خاطرات روزانه دفتر خاطراتم ..12/دی/92 شبی پر از وحشت و غم .. مرد محکم لیوان دستش رو میزنه روی میز..توی رستوران ..همه بر میگردن نگاه میکنن ..چ خبره...؟.. صدای تلویزیون بلنده من نشستم کنار بخاری رو کاناپه محو فیلمم.... گوشی داداش زنگ میخوره ..همینطور توی فیلمم...میگم کیه..باباست میگه حالش خوب نیست داره میاد خونه !!..آشفته شد قلبم ..یعنی ؟چرا ؟..چ اتفاقی افتاده مگه ... تا توی حال خودم هستم از بیرون صداهایی میاد ...فوری روسریمو سر میکنم ..هراسان میزنم بیرون واای خدای من یا امام غریب ...سمت چپ بدنش گیرایی نداره اما هوشیاریش هنوز ب راست !..اصرار داره هزینه اژانسو بدیم ...همه پریشونن ..صدا و همهه است...ی لحظه ساکت بشین بگو بابایی قربونت برم چ اتفاقی افتاد برات ... ب سختی حرف میزنه ..اشکام سرازیر شد وقتی چشمای مهربونش تارمیدید ..منو با مامان اشتباه گرفته ...سریع زنگ میزنم اورژانس در حالیکه دستام میلرزه ..الوو آقا تو رو خدا یه امبولانس بفرستین پدرم سکته کرده ..خانوم از کجا میدونی ؟؟..ی لحظه اعصابم خورد شد..از کجا میدونم ؟؟؟؟ آقا مگه نمیبینی ی طرف بدنش فلج شده ...و دیگه هیچی یادم نیست ...دست خودش نیست آرامش نداره ..همش میگه ی اب بزنم دست و صورتم حالم جا میاد ...گریه میکنم بابایی تو نمیتونی سرپا وایستی ..ب حرف من گوش کن بچه ها ب زور آرومش نگه داشتن ...اورژانس ک میاد واسه آخرین بار سرشو محکم توی بغل گرفتم .. .میگه دخترم تو نزار ببرن منو همیشه از بیمارستان بدش می اومد..باچشای اشک الود صدای لرزون میگم غصه نخور نخور بابایی حالت خوب میشه بر میگردی پیشمون ...دست میکشم لای موهاش ..مامورای اورژانس اومدن ..نشد ..دختر حواست کجا بود ...نشد واسه اخرین بار صورت ماهشو ببوسم ...با این خیال ک بر میگردی ...ا..ا..اما ..اما ...بر نگشت ... دلگیرم از دیماه ..از فصل قشنگ رویاهام ک شد ..فصل و حشت و تنهایی...
|