خطبه ( 3 ) - نهج البلاغه خطبه 3 اين خطبه به شقشقيّه معروف است محاكمه تاريخ الا اي تاريخ به خدا سوگند كه فرزند ابو قحافه خلافت مسلمين را چون پيراهن بيقوارهاي درپوشيد در حالي كه به خوبي ميدانست ناخداي كشتي خلافت جز «علي» (ع) نيست. فضايل چون سيل از كوهسار وجودم فرو ريزد و بر «آسمان جايم» تيزپروازي نرسد، امّا با اين همه از خلافت چشم پوشيدم و از آن كناره گرفتم، زيرا نيك انديشيدم كه يا بايد تنها و بيياور قيام كنم و يا بر تاريكيهاي كور صبر پيشه سازم تاريكيهايي كه بزرگ سالان را فرسوده و فرتوت سازد، و بر سيماي نوجوانان غبار پيري بپاشد، و مؤمن را به رنج آورَد تا آنگاه كه به ملاقات خدا بشتابد. پس شكيبايي را عاقلانهتر يافتم و آن را برگزيدم. آري، صبر كردم، امّا چه صبري چون آن كه خار در چشمش خليده و استخوان در گلويش مانده باشد. ميديدم كه ميراثم به تاراج ميرود. خلافت دست به دست شد اين چنين بود تا روزگار خليفه اول بسر آمد و او خلافت را به ديگري پاس داد. آنگاه امام (ع) از قول «اعشي»، شاعر معروف عرب، چنين مَثَل آورد: «چه دور است بين روز من كه بر پشت اشتري زير تازيانه خورشيد ميرانم، با روز «حيّان» برادر «جابر» كه در سايهسار منزل ميآرمد.» شگفتا او كه در زندگيش ميخواست از مركب خلافت به زير آيد، چگونه آن را براي ديگري پس از مرگش زين كرد راستي هر يك تا توانستند ناقه خلافت را به سهم خود دوشيدند به هر صورت او كه طبيعتي خشن داشت، خلافت را در آن مستقر ساخت طبيعتي كه برخورد با آن «جراحت شمشير» بود و ارتباط با آن «سوهان روح» و مالامال از لغزشها و عذر خواهيها. «مركب» خلافت زير پاي «راكب» تندخوي آن تعادل از كف داد و همه راههاي چاره را هم بست، بدين سان كه اگر افسارش را تنگ ميگرفت بينياش مجروح ميشد، و اگر رهايش ميساخت سقوط ميكرد. به خدا سوگند، مردم در بيراهه و بيثباتي و نابساماني گرفتار آمدند. و من هرچه بود، بر اين رنج طولاني و اندوه جانكاه شكيبا بودم تا راهش به پايان رسيد. امان از اين شورا او در واپسين دم حيات، خلافت را در جمعي قرار داد كه مرا يكي از آنان ميپنداشت. خدايا، فرياد از اين شورا اگر در آغاز مرا همسنگ نخستين نميديدند امروز با اينانم نميسنجيدند، امّا هرچه بود با آنان سازگاري كردم و در فرود و فرازشان يار گشتم. ولي توطئه به ثمر نشست: يكي از آن جمع به حسادت، از من روي گرداند و ديگري به خويشاوندش رأي داد با مسائل ناپسندي كه گفتن را نسزد. تا سرانجام سومين از آن باند به خلافت برخاست، در حالي كه باد نخوت به غبغب افكنده و هدفي جز كام جويي از خلافت در سر نپرورده بود، و همراه او فاميلش به غارت بيت المال پرداختند و چون شتري كه بر گياه بهاران درآمده، مال خدا را بر باد دادند. تا آن روز كه رشتههايش گسيخت و كردار ناشايستش گريبانش را گرفت و غوطهوري در نعمت، و طغيان در بهرهوري، و سوء استفاده از اموال عمومي هلاكش ساخت. مدينه از جا كنده شد پس از قتل عثمان، انبوه مردم رنجديده به يك باره چون يال كفتار از هر سوي به خانهام ريختند، آنچنان كه بازويم شكست و ردايم دريده گشت. آنان به فشردگي گوسپندان گرگ زده، گرداگردم را گرفتند و زمام امور خود را به سويم افكندند و سرانجام خلافت را بر من تحميل كردند. امّا وقتي به امر حكومت قيام كردم گروهي بيعت خود را شكستند، و ديگر گروه از حوزه دين رخ بر تافتند، و سه ديگر ناجوانمردانه ستم روا داشتند، گويي سخن خداي را نشنيدند آنجا كه فرمايد: «سراي جاويد ويژه آناني است كه فكر برتري جويي و فساد در زمين را در سر نپرورند، كه سرانجام نيكو مخصوص پرواپيشگان است». آري، به خدا سوگند، پيام الهي را شنيدند و دريافتند، ولي زيبايي دنيا در چشمشان جلوه كرد و دلشان را بربود. الا اي تاريخ سوگند به شكافنده بذر و آفريننده جان، اگر نبود حضور فشرده مردم براي بيعت، و عهدي كه خداي از عالمان گرفته است كه بر شكمبارگي ستمگر و محروميّت ستمديده «صحّه» نگذارند، حتماً افسار خلافت را رها ميكردم و هرگز زير بار مسؤوليّت نميرفتم و همان گونه كه در آغاز، خلافت را وانهادم در پايان نيز ميهشتم، و ميديديد اين دنيايي كه بدان مينازيد و دين بدان ميبازيد، در ديدگاه من از آب بيني ماده بزي بيارزشتر است. خطبه امام قطع شد چنين روايت كنند: آنگاه كه خطبه امام بدين جا رسيد مردي عراقي برخاست و نامه اي را به حضرت تقديم داشت [گويند مسايلي بود كه پاسخ مي خواست]. امام - عليهالسّلام - نامه را گرفت و بي درنگ بدان نظر افكند و آنگاه كه از خواندنش فراغت يافت، ابن عبّاس گفت: اي امير مؤمنان، خطبهات را از ما دريغ مدار و از آنجا كه قطع فرمودي، ادامه ده. امام فرمود: دريغا چه دور است اي پسر عبّاس آتشفشاني بود كه خاموش شد. ابن عبّاس گويد: به خدا سوگند، هرگز بر هيچ كلامي چون اين كلام علي - عليهالسّلام - تأسّف نخوردم كه بدانجا كه ميخواست، نرسيد. شريف رضي گويد: منظور حضرت در اين خطبه از جمله «كَراكِبِ الصَّعْبِ اِنْ أَشْنَقَ لَها خَرَمَ، وَ اِنْ أَسْلَسَ لَها تَقَحَّمَ» آن است كه اگر سوار، مهار شتر را تنگ گيرد در حالي كه آن سر بر تابد، بينياش مجروح شود، و اگر سست گيرد در حالي كه چموشي كند، سقوط نمايد و اختيار از كف رود. كلمه «اشنق النّاقْ» آنگاه گفته شود كه سر شتر را با مهار كشد و آن را بالا برد، و معناي كلمه «شنَقَها» نيز همين است. يعني در اينجا فعل ثلاثي مجرّد «شنق» و ثلاثي مزيد «اشنق» به يك معني هستند. اين مطلب را «ابن سكّيت» در كتاب اصلاح المنطق ذكر كرده است. البتّه اينكه امام عليهالسّلام «اشنق لها» فرموده نه «اشنقها» براي اين بوده كه قرينه جمله «اسلس لها» باشد، گويي چنين گفته است: اگر سوار، مهار شتر را تنگ گيرد. و در حديث آمده است كه رسول خدا - درود خدا بر او و خاندانش - بر شتر خويش خطبه ايراد ميفرمود در حالي كه مهار آن را كشيده بود و حيوان هم نشخوار ميكرد. و از نشانههاي اينكه «اشنق» به معناي «شنق» آمده شعر عدي بن زيد عبادي است: «وضعيّتي كه ما داشتيم او را افسرده ساخت كه غل و زنجير دستهاي ما را بسته بود و به گردنها كشيده ميشد.»
|