شعرناب

دف


دف دخترک چند هفته ای خوش صدا شده بود،آوایی از آن بر میخواست که کبوتران درپروازمعمولی هرروزشان،این باردرآسمان به رقص و سماع درمی آمدند.یک روز در همین روزها دخترک موهای مشکی اش را بافت و با گلی قرمز آن را بالای سرش جمع کرد.قلمی برداشت و روی پوست نازک دف نوشت:ارغوان شاخه هم خون جدا مانده من آسمان تو چه رنگ است امروز؟آفتابی است هوا یا گرفته است هنوز!
لبهایش را کنار زنجیرهای دف گذاشت و آرام گویی که در گوش معشوقه اش زمزمه میکند گفت:مبادا تو هم عاشق شده ای بلبل من؟و با احترام کامل دف را کنار سه تارش گذاشت...
دخترک عادت داشت نزدیک غروب وقتی که خورشید با حسرت دیدن ماه از آسمان میرفت،دف مینواخت.و این روزها از پنجره ای نزدیک خانه گهگاهی صدای دف دیگری می آمد.گویی فردی خشم روزگار را بر آن میکوبد،صدایی خشن و بم که سنگین مینواخت.آوای ریتم مداحی و قیام با چنان بغضی به گوش می رسید که ناخودآگاه حس فریادی را در شنونده به وجود می آورد.
و دف دخترک،دفی که همواره با بداهه نوازی های عاشقانه قرین بود،به این صدای خشن جذب شده و هر روز منتظرغروب مینشست.سرانجام دف روزی به انگشتان ظریف دخترک التماس کرد:محکمتر بکوبید،بگذارید فریاد شوم تا شاید آوای من هم دل او را به درد آورد!
انگشتها گفتند تو عادت نداری،میشکنی،کم می آوری...دف اما گوشش به این حرفها بدهکار نبود،فریاد زد عاشقانه سرودن بس است.هیچ عاشقانه ای آرام نیست،مرا بگذارید به فریاد برسم،به اوج برسم.و دخترک نا خودآگاه محکم تر نواخت،از خود بیخود شده بود،گویی نیرویی عجیب او را وادار به نواختن میکرد.
آوای دف بلند و بلندتر شد،بم و بم تر.آنقدر بلند و خشن که دیگر آوای دف خانه ی روبرو شنیده نمیشد.فریاد زد...فریاد زد...فریاد زد...و ناگاه پوست نازکش که تحمل این همه فریاد را نداشت پاره شد...پاره شد...پاره شد...
و آوای او برای همیشه به سکوتی سنگین بدل شد.سکوتی که از هر فریادی بلندتر بود...
مدتها گذشت...اما دیگر هیچ پرنده ای در آن کوچه آواز نخواند،هیچ بادی زوزه نکشید،هیچ دفی نواخته نشد،هیچ آوایی آوا نبود...


0