شعرناب

اسمش يادم رفته بود


به ندرت پیش میاد که از زندگی لذت ببرم ، این دفعه هم دقیقا از زندگی لذت نبردم ، یعنی از اون لحظه ای که تصمیم گرفتم بعد از مدتها که آشنایی رو ندیدم برم سراغ یکی از آشنایان. در رو که باز کرد من رو که دید خیلی شادمان شد انگار که یه جایزه بزرگ از بانکی یا جایی گرفته باشه یا اینکه وسط تابستون تو یه بیابون گیر کرده باشه و یکی براش یه تنگ آب یخ با یه بسینی آورده باشه ، بغلم کرد و شروع به ماچ و بوسه کرد . نشستیم و چایی آورد و میوه و همش داشت حرف می زد ، هی حرف می زد ، اینقدر هم لذت می برد که من رو به اسم کوچیک صدا کنه و جملش را با بردن اسم من شروع کنه ، هی اول میگفت ببین مازیار ، بعد حرفش رو می زد ، راستی اسمم مازیاره ، ولی به صورت خنده داری من اسمش رو فراموش کردم ، هی اون داشت حرف می زدو من هی داشتم به جای گوش کردن به حرفاش تلاش می کردم اسمش رو بیاد بیارم ، خیلی ضایع بود ، قفل کرده بودم ، خنده دار و باور نکردنیه آدم اسم پسرعموش رو فراموش کنه ، ولی خوب توی این قصه من اسم پسر عموم را فراموش کردم ، یه فکری به ذهنم خورد ، کارت شناساییم رو در آوردم نگاه کردم ، بعد بش گفتم راستی میشه کارت شناساییت رو بیاری ، می خوام یه چیزی رو با کارت خودم مقایسه کنم ، خیلی سریع گفت ببین مازیار جان کارتم رو موقعی که رفتم کپی بگیرم اونجا جاش گذاشتم ولی تو زیاد خودت رو ناراحت نکن پسرعموجان ، اسم من رضاست.


3