دلنوشته خیس(2) خستگی تمام جانم را تسخیر کرده و امید تنها واژه بیگانه با روحم و من بیگانه ای میان مردم شهر با ناقوس بلند دلتنگی که گاهی از شدت صدای شکستن هایم به تبعیدگاهی دور از تصور ذهن هایشان محکوم می شوم. اکنون در این وانفسا به عصیانگری مبدل شده ام که از سرگردانی خویش به آوارگی پناه می برم. مردمان این دیار هیچ لبخندی را بدون پول نمی بخشند و کودکان ، گریه هایشان را به عابران پیاده می فروشند شاید آنها دریافته اند که می شود محبت را با گریه گدایی کنند… برای چیزی یا کسی وقت میگذاری که دیگر برای تو زندگی نمی کند و این دقیقاً معنای عشق گشته است. تمام پلیدیها از دستانی آغاز می شود که نایابترین محبتها در آن رخنه کرده است و آه و آه از این آغاز… کسی دیگر حوصله ی لمس تجربه را ندارد اینجا همه به قدرت بینایی خویش ایمان دارند و به دار می آویزند کسی را که برای نجات پرنده ای از دیوار بالا رفته باشد. اینگونه دیاری مرا به تبعیدگاه می فرستد که یاد بگیرم نباید به حقیقتی پشت کنم که زاده دروغهای دروغینشان است. نسیم شرق-92/2/1
|