شعرناب

داستان کوتاه « غبــار بنفش »


غبار بنفش
از لحظه ای که فهمیده بود قراره رئیس جمهور به اهواز (خوزستان) بیاد ، خیلی خوشحال شده بود . توی دلش یه احساس خوبی داشت . از اینکه بالاخره اونی که خودش بهش رأی داده و انتخاب شده رو می تونس از نزدیک ببینه . میگفتن این روحانی با بقیه روحانیا فرق می کنه . با اینکه خودش اصالتاً شمالی بود ولی از اینکه می دید اولین سفر استانی رئیس جمهور به خوزستانه خوشحال بود . با چند نفر از همکارای قدیمش قرار گذاشته بودن که فردا برای استقبال به فرودگاه برن .
اون روز هم مثه همیشه ساعت 5 بامداد بیدار شده و اولین کارش اصلاح ریش بود . توی آینه گذشته خودشو مرور میکرد ؛ با اینکه از بازنشسته شدنش فقط چند سال میگذشت ولی توی این پنجاه سال گذشته ؛ هیچوقت با سیاست میونه ای نداشت ؛ مگر اینکه با انداختن رأی توی صندوق . کاملاً بیاد داشت ؛ اولین باری رو که رأی داده و بعدش چه قشقرقی توی خونه راه انداخته بود . آخه خونوادش اونو مجبور به این کار کرده بودن . . . اولین رأی اون با جواب « آری » . . . خودش همیشه می گفت : ما که سواد درست و حسابی نداریم ، از کجا بدونیم کی خوبه کی بد ؟ بذار اونایی که تحصیلات دارن و چیزی از سیاست حالیشونه ، خودشون تصمیم بگیرن ! ما که روستایی هستیم و کشاورز ؛ درسته دوره ارباب و رعیت گذشته ولی واسه ما هیچ فرقی نمی کنه . . . اون تاجری که میاد محصولو از ما میخره که عوض نمیشه . اونا چه میدونن خونوادم توی شالیزار ، چقد زحمت میکشن. . . از کله سحر تا بوق سگ ، جون می کنی و آخرش سه زار و ده شاهی میندازن کف دستت و. . . اینه زندگی ما . . . همیشه هشتمون گرو نه مونه .
هوا هنوز تاریک بود ولی می شد بوی گرد و غبارِ توی هوا رو به راحتی احساس کرد . سرگُرد ؛ همیشه عادت داشت ، قبل از بیرون رفتن ، از توی کمد چند تایی ماسک تنفسی ، همراه خودش بیاره . آخه پزشک معالجش بهش گفته بود : همین که هر روز توی این هوا داری نفس میکشی و زنده ای باعث تعجب منه . . . واسه چی توی خوزستان موندی ؟ سی و چند ساله که توی خوزستان زندگی میکنی . اینجا که دیگه جنگ نیس که بخوای بازم ازخودگذشتگی کنی و شیمیایی بشی . . . این کشور به قهرمانای زنده هم احتیاج داره .
از خونه سرگرد تا فرودگاه فاصله زیادی بود و اون می خواست هرچه سریعتر به اونجا برسه . متوجه یه تاکسی شد که داره براش نور بالا می زنه . . .
دربست ؟ می شه منو تا فرودگاه برسونید ؟
- بسلامتی این وقت صبح جایی تشریف می بُردین جناب سرهنگ ؟
- سلام اردشیرخان ، شمایید ؟ ببخشید نشناختم . قراره مهمون واسمون بیاد . ( در حال سوار شدن )
- این موقع ؟ مسافرتون از خارجه ؟ نکنه بسلامتی آقا پسرتون برگشته . . . راسی درسش تموم شد ؟
- مهران رو میگی ؟ اون که یه سال پیش درسش تموم شد ؛ منتظر مونده تا درس خواهرشم تموم بشه و باهم برگردن .
- الان که تو خیابون شما رو دیدم ، یاد 7 –8 سال پیش افتادم که تازه تاکسی رو خریده بودم . یادتونه جناب سرهنگ ؟ بیشتر وقتا شما رو تا جلوی در پادگان می رسوندم ؛ دیگه سربازا ، من و تاکسی مو ، از چند فرسخی میشناختن . . .
البته من با سرگردی بازنشست شدم ؛ ( درحالی که به شدت سرفه می کرد ) .
- واسه ما جناب سرهنگی . . . خداییش تیمساری هم بهتون میاد .
- میگم اردشیر خان ؛ شما توی این گرد و خاک چطور می تونی جلوتو ببینی ؟
- حقیقتش ؛ اون طور که باید نمیشه اسمشو گذاشت دیدن ؛ می دونی چیه جناب سرهنگ ؟ دیگه عادت کردیم ؛ اگه یه روز گرد و خاک تو حُلقوممون نره ، روزمون روز نمیشه ؛ انگار یه چیزیمون کمه . تا زمانی که کسی نیاد و از نزدیک این وضعیتو نبینه باورش نمیشه . . . اون وقت یه نفرم پا میشه میگه : مردم خوزستان باید از خداشون باشه که خاک کربلا روی سرشون می باره . . . بچگی مون که زیر توپ و خمپاره و موشک گذشت ؛ پشت کنکور مسخره جوونی مون رفت و موهامون سفید شد . . . اینم از الآنمون . . . چی فکر می کردیم و چی شدیم . . .
هوا دیگه روشن شده بود و میشد جمعیتی رو که برای استقبال اومده بودن دید . مردم می گفتن بخاطر گرد و غبار پرواز رئیس جمهور چند ساعت تأخیر داشته . سرگرد توی این فرصت به دوستاش تماس گرفت ولی هرکدومشون یه بهونه ای واسه نیومدن پیش کشیدن .
توی اون شلوغی همه جور آدمی به چشم می خورد ؛ بعضی از مردم با لباسای محلی ( لری ،بختیاری و عربی ) و بعضیاشون سوار بر اسب و شتر ، عده ای دوربین به دست ، عده ای گل و به دست ؛ عده ای کیک و ساندیس پخش می کردن و چند تایی هم به صورت سیار فلافل می فروختن ، عده ای هم که بچه محصل و دبستانی همراه با ناظم و معلماشون . . . . در این میون ، فردی به چشم می خورد که کیف مشکی بزرگی به کتف و گردنش آویزون و روی اون نوشته بود : « نامه‌ نويسی» . . . تعدادی کاغذ و یه کتاب بعنوان زیردستی . . . با اینکه سرش خیلی شلوغ بود ولی بلند بلند میگفت : روحانی اومد . . . آقا ، خانم ، نامه يادتون نره . . . هر نامه فقط 500 تومن . . .
بالاخره بعد از گذشت چند ساعت ، هواپیما به زمین نشست و مردم دسته دسته به دنبال خودروی حامل رئیس جمهور به مقصد مصلای نماز جمعه به راه افتادند . فاصله ای در حدود 4 کیلومتر . اونجا هم جای سوزن انداختن نبود . به هر زحمتي که بود خودشو به نزدیکی محل سخنرانی (تریبون ) رسوند . چند نفر دیگه به غیر از رئیس جمهور اون بالا بودن ؛ که بعضیاشون به چشم سرگرد آشنا میومد . همه چیز خوب بود تا زمانی که به مسأله کارون رسید . می خواست فریاد بزنه و بگه دست از سر کارون بردارید ولی سرفه های شدیدش شروع شدن . مردم سرگرد رو به زحمت تا اولین ماشین اورژانس رسوندند . بعد از گذشت دقایقی که حالش بهتر شد و به آرومی از نمازجمعه دور شد .
درحالی که به راه خودش ادامه میداد ؛ خودشو کنار رود کارون دید . . . به محلی که از اون خیلی خاطره داشت . نخستین شبی که به اهواز فرستاده شده بود و جایی برای موندن نداشت ، شبی که از همسرش درخواست ازدواج کرد و به اون قول داد تا ابد در کنارش می مونه ، شبی که تا صبح در کنار نوازنده های دوره گرد ، عروسیشو جشن گرفت ، شبی که برای پسرش جشن ختنه سورون گرفته بود و . . . با همه وجود این آب رو می پرستید .
نمی تونست به این موضوع فکر کنه که قراره حتی یک قطره از رود کارون کم بشه . فهمیده بود که شاخه ای از سرچشمه رود « دز » به سمت قم برده شده و عظمت این رود ( دز ) و سد اون ، روز به روز در حال تخریب بیشتره . سرگرد با خودش می گفت که رئیس جمهور جدید باید به این مسئله رسیدگی کنه . ولی اون که گوشش به حرف من بدهکار نیست . . . وقتی استاندار اصفهان به شعور و بلوغ اهالی خوزستان توهین کرد چرا کسی جواب نداد ؟ به انگشت اشاره خودش نگاه می کرد و روزی را به خاطر می آورد که با رضایت خودش به روحانی رأی داده . خودشو مقصر می دونست و می گفت : یعنی آینده کارون هم مثه دریاچه ارومیه رقم میخوره ؟ یعنی باید بمونم و ببینم که یه روزی مردم در حال قدم زدن وسط رودخونه خشک شده کارونند ؟
غروب کم کم از راه می رسید و هوا لحظه به لحظه سردتر میشد . سرگرد در حالی که با کلافه گی در حال قدم زدن کنار کارون بود ؛ به نقطه ای خیره شد . نفس عمیقی کشید و به سمت آب رفت . هرچی جلوتر میرفت ، قدم برداشتن توی گل و لای کارون براش سخت تر میشد تا جایی که جزئی از آب شد . زوج جوانی که در حال برگزاری مراسم مذهبی خودشون ؛ در اون نزدیکی بودند از دور متوجه سرگرد شدند ؛ شتاب زده خودشونو برای نجات دادن رسوندند . به زحمت اونو از آب بیرون کشیده ولی کار از کار گذشته بود و ضربات مشت بر روی سینه اون دیگه فایده ای نداشت . انگار که روح سرگرد به خلیج پارس رفته بود . .
تنها یادگاری که از سرگرد دیده میشد ؛ این بود که روی خاک نوشته بود اگه قراره رود کارون نباشه . . . بهتره منم نباشم .
فرشید بلنده
دی ماه 1392


2