شعرناب

پارسايي(از: فريادنامه)

پارسايي رخت سفر بست و ترك خانه كرد. سالها ذكر خدا بر لب و ياد او در دل، همي برفت و خويشتن بساخت، تا بدانجا رسيد كه هوي و هوس در اندرون دل كُشته، و خرمن توحيد پُشته يافت. پس آن گاه سر بَر كرد و دري ديد گشوده، پيشتر رفت و گفت: ياالله!... به ناگاه از شش جهت صدايي شنيد كه مي گفت: اسمعُ و اَري... پس چون صداي معشوق بشناخت، از شوق وصل عنقريب از هوش برفت. چون به هوش آمد، خدايتعالي او را گفت: اي فقير تنهايي!
گفت: آري!
گفت: همسرت كجاست؟
گفت: غرق در اندوه و درماندگي!
گفت: فرزندت؟
گفت: سوخته در حسرت و بيچارگي!
گفت: و تو؟
گفت: حاضر به اطاعت و بندگي!
گفت: بازگرد! كه در آستان ما، بندگي ات بدان دو ديگر نيارزد.
كفر باشد چون بپوشي نعمتش را از كسي
كافر آمد گل اگر رخساره پوشيد از خسي
مي دهد نعمت كه پيدا باشد آياتش مدام
ور نه همچون گنج قارون، گنجها دارد بسي


2