شعرناب

باهم بیندیشیم


کچلی بود که دستش می انداختند ومی گفتند تو باید زن کچل بگیری . روزی کچل جوش آورد وبه قصر حاکم رفت تا شکایت کند .چون از در وارد شد ،سر بازان اورا گرفتند وبه زور بردند وروی تخت شاه نشاندند وگفتند باید با دختر شاه ئ ازدواج کنی،خلاصه کچل هاج وواج مانده بود که دید دختر آوردند ودختربا گریه زن مرد کچل شد کچل نزد حاکم رفت وگفت حالا که داماد شما شده ا م می گویید چه شده است ؟حاکم گفت :بابا این دختر احمق من از این حرف ها ی روشنفکری می زند.وگدا پسندشده، اما امان از این جارچی ها ی خارجی که بوق های نامربوط می زنند،ما با هم بحثمان شد واو گفت:حالا که اینطور شده با اولین کچلی که از در وارد شود ازدواج می کنم .من عصبانی شدم وچون دیدم تو از در آمدی گفتم حقش را کف دستش بگذارم . حالا ببینم حقه بازی ودزدی بلدی یا اینکه من مملکتم را به دست یک کچل بی دست وپا سپرده ام؟


0