دخترک گل فروش زهرا که ده سال داشت پدر معتاد ی داشت که از راه گل فروشی خرج پدر معتادش می کرد. زهرا هروز با دستهای گل سر چهار راه ها می آمد و گل فروش می کرد..در سرما و گرما............ یک روز با هزار امید و آرزو آمد و لی متاسفا هیچ کس گل نخرید شب شد..زهرا با ترس و دلهره بخانه برگشت.. پولی نداشت که به پدر معتادش بدهد....... پدر هم اورا به باد کتک گرفت..زهرا مثل ابر های بهاری از چشمهای معصومش اشک می بارید...... سرش بالا کرد و به آسمان نگاه کرد. گفت خدا.. شب اول قبر به فر شته هایت بگو تا از من سوال نکنند.. چون من می خواهم از تو سوال کنم بگویم خدا چرا مرا آفریدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوب دیگه . حتما آفریدی که کتک بخورم.. همین است مگه نه؟/؟؟؟ نویسنده داستان رزمی...
|