شعرناب

فصلهاي يك زندگي (ازدواج) قسمت پانزدهم


فصلهاي يك زندگي
نويسنده: ژيلا شجاعي
فصل چهارم (ازدواج ) قسمت پانزدهم
ستاره در حاليكه سيني چايي رو روي ميز مي گذاشت گفت: اي باباي من، من كه تا حالا از هيچي شانس نداشتم . مادر كه با ستاره تو جمع كردن سفره كمك مي كرد بعد از جمع كردن سفره. جارو دستي رو از آشپزخونه آورد و مشغول جارو كردن حال شد و گفت: دخترم بسپار به خدا ، رو پيشونيت هر چي نوشته شده همون اتفاق مي افته. با غصه و ناراحتي چيزي درست نمي شه.
ستاره گفت: آره خوب پيشوني من سياهه ديگه. باباي ستاره كه تا آن موقع ساكت بود گفت: اي واي دخترم اين چه حرفيه اول زندگيت مي زني. هنوز اول راهي دخترم. من و مادرت انقدر بدبختي كشيديم تا به اينجا رسيديم. ستاره گفت: بفرمائيد به كجا رسيدين ؟ بابا گفت: خلاصه ديگه دخترم. دوباره ستاره گفت: نه بابا جون جدي مي گم به كجا رسيدين؟ مادر گفت: همين كه تو رو داريم همين كه خدا يه دختر سالم به ما داده بايد شكر كنيم. ستاره گفت: اما شما كه هميشه به من مي گين خل و چل؟ مادر خندش گرفت و گفت: خوب تو بعضي وقتا حسابي لجم رو در مي ياري ديگه. من از روي لجم مي گم. بابا گفت: حالا اين حرفا رو ولش كن بگو جاهاز به كجا رسيد؟ مادر گفت: جاهازش تكميله فقط بايد سه تيكه اساس رو كه قراره داماد بياره بزاريم سرش و بعدشم سرويس مبلمان رو كه بايد دختر و پسر خودشون پسند كنند و بخرن. بابا گفت: خوب الحمدالله. بعد ادامه داد. اين برج اضافه كار دوبله است. هر وقت دادن برات مي يارم. مادر گفت: آره خوب خرده ريزاش مونده . بايد سرويس پلاستيك آشپزخونه و حموم و دستشوييش رو بخرم. قراره با يكي از خانماي همسايه برم ساختمان پلاسكو مركزي آخه اونم مي خواد براي دخترش سيسموني بخره . بابا گفت: خوب ديگه خود داني من پول مي دهم خودت هر چي مي خواي بخر. مادر گفت: راستي ستاره چه رنگي دوست داري؟ ستاره گفت: چه مي دونم چه رنگي؟ مادر گفت: اِ واي دختر بي ذوق. ستاره گفت: بخدا ديگه ذوقي برام نمونده!! مادر گفت: گمشو ديوونه، دختره خل و چل. بعد رو كرد به بابا و ادامه داد. البته من خودم رنگ آبي رو در نظر گرفتم. اما فكر كنم به عروس بيشتر سرويس صورتي بدن. بعد در حاليكه روي مبل مي شست گفت: ها تو چي مي گي ستاره؟؟ ستاره گفت: آره بابا خوبه. آبي خوبه. مادر چايي رو كه در حال سرد شدن بود برداشت و گفت: چاييتم كه يخ كرد عروس خانم!!!
ستاره استكان رو از مادر گرفت و رفت چايي رو عوض كرد و گفت: مامان زياد به خودت فشار نيار اين مردك لياقت نداره. باباي ستاره گفت: منظورت از مردك كيه؟ مادر گفت: آقا بابك رو مي گه؟ بابا بلند شد و پيش ستاره نشست و گفت: نه نه دخترم هيچ وقت راجع به نامزدت اينطوري حرف نزن اون قراره نون آور خونت بشه. ستاره گفت: آخه بابا ما رو اسكول كرده. بابا گفت: نه نشد؟ تو ديگه داري متاهل مي شي ديگه من و تو نيست. ديگه تو زندگي شما صحبت از من معني نداره. اين حرفا رو هم نزن تو بايد پا به پاي مرد آينده ات با زندگي مبارزه كني. ستاره گفت: مبارزه بابا؟ مگه ميدونه جنگه؟ بابا خنديد و گفت: آره زندگي ميدون جنگه. تو هم سربازي هستي كه بايد با صلاح محبت به همسر و استقامت در برابر مشكلات پيروز از ميدون در بياي؟ ستاره از جاش بلند شد و گفت: واي بابا چه نطقي فكر كنم شما بايد يه كتاب بنويسي. بابا خنديد و گفت: دخترم حرفاي من رو شوخي نگير. ستاره گفت: خوب بابا!!! بعد رفت تواتاقش. ساعت از يازده گذشته بود.گفتگوي مادر و باباي ستاره از حال شنيده مي شد.ستاره هم تو اتاق خودش با كامپيوتر مشغول بود. كم كم چشماش رو خواب گرفت. روي تختش دراز كشيد تا خوابش برد. ساعت نزديكاي چهار صبح بود كه بيدار شد. آهسته رفت تو آشپزخونه و يه ليوان آب خورد. ديگه خواب به چشمم نيومد تا صبح به حرفهاي پدرش فكر مي كرد. ساعت نزديك هشت صبح بود كه بي حال و خسته از تختش بلند شد. صبح تو دفتر خيلي دمغ بود. حرفهاي بابا رو تو ذهنش همش مرور مي كرد.
تو اتاقش بود كه آقاي طارمي گفت: خانم موهبي تشريف بيارين. ستاره به اتاق مدير رفت . آقاي طارمي بلند گفت: خان بابا چايي . بعد كيفش رو برداشت و از داخل كيفش يه دفترچه بيمه در آورد و داد به ستاره و گفت: خانم موهبي مبارك باشه اينم دفترچه بيمه اتون . بعد ادامه داد. انشاا... كه گذر شما به دكتر و دوا نيافته. اما ديگه خدمات درماني رو با دفترچه خودتون انجام مي دين. بعد در حاليكه زيپ كيفش رو مي بست گفت: بابا بيمه است. ستاره در حاليكه دفترچه رو ورانداز مي كرد گفت: بله بيمه تأمين اجتماعي داره. آقاي طارمي گفت: البته سابقه شما هم از بيمه تأمين اجتماعي رد مي شه. بعد گفت: الان شش ماهه كه براي شما سابقه رد شده بعد انگشتش اشاره اش رو به حالت تأكيد تكون داد و گفت: از اول سال. ستاره به عكسش كه داخل دفترچه روي جلد بود نگاه كرد. بعد به تاريخ مهلت بيمه كه داخل دفترچه روي جلد زده شده بود نگاه كرد: تاريخ: 29/12/76 بود.
شش ماه از سال گذشته بود. ستاره گفت: ممنون شما نسبت به من لطف دارين. بعد ادامه داد .امري ديگه ندارين. آقاي طارمي گفت: نه ديگه ممنون.
هواي پاييز آدم رو بي حال مي كرد و انسان احساس كسالت بهش دست مي داد. بي خوابي ديشب ستاره از يك طرف و از طرفي هواي نسبتاً سرد پاييز اون رو بي حال كرده بود. ستاره گفت: امري با بنده ندارين. آقاي طارمي گفت: نه ممنون همين فقط مي خواستم دفترچه رو بهتون بدم. ستاره گفت: پس با اجازتون. آقاي طارمي گفت: بريد بريد به كارتون برسيد.و بعد بلند گفت: اي خان باباي عزيز چاييمون سرد شد كه؟ خان بابا دويد و چايي رو برد كه عوض كنه. كه آقاي طارمي گفت: چايي نمي خوام . بعد كيفش رو برداشت و گفت: من دارم مي رم. بعد در حاليكه از دفتر بيرون مي رفت گفت: خانم موهبي هر كي زنگ زد جلسم.
يك ماه گذشت خبري از بابك نبود. ستاره كمي افسرده شده بود. به محض اينكه به خونه مي رسيد به اتاقش مي رفت. مادر با پولي كه باباي ستاره داده بود. به همراه خانم همسايه براي تهيه خرده زير آشپزخونه و ... خونه ستاره به خريد رفت0 و چندين روز رفت و اومد تا بتونه چيزهايي رو كه ليست كرده بود بخره. ستاره اوقاتش تلخ بود. تو اتاقش آهنگهاي غمگين گوش مي كرد. و گوش دادن آهنگ هاي غمگين اون رو روز به روز افسرده تر مي كرد. و گريه اون رو در مي آورد.
يه روز ستاره از دفتر كه برگشت به خونه خيلي خسته بود. به مادر گفت: مامان سلام من مي رم دوش بگيرم. مادر گفت: سلام ستاره جون . بعد از آشپزخونه بيرون اومد و گفت: خوبي؟؟ ستاره در حاليكه در حموم رو باز مي كرد. گفت: خيلي خستم مامان . مادر گفت: چيه؟؟ كوه كندي؟ ستاره گفت بخدا مامان از بيكاري آدم بيشتر خسته مي شه!!. بعد داخل حموم شد و در حموم رو بست.
ساعت نزديك پنج بود كه ستاره از حموم اومد خواست بره تو اتاقش كه متوجه شد مادر با كسي صحبت مي كنه. ستاره در حاليكه كلاه حوله رو روي سرش مي گذاشت گفت: كيه مامان؟ مادر گفت: اِه ستاره جون اومدي؟ ستاره گفت: آره كيه؟ مادر گفت: بيا ستاره جان آقا بابكن. ستاره گفت: چه عجب!!!! بعد گوشي رو از مادر گرفت و گفت: چيه؟ بابك از پشت تلفن گفت: چند تا خونه پيدا كردم گفتم اگر وقت دارين بريم با هم ببينيم. ستاره با تندي گفت: خوب پس الحمدالله تلسم شكسته شد. بابك از پشت تلفن گفت: وقت دارين؟ ستاره گفت. بله بيا. بابك گفت: پس من تا يك ربع ديگه مي رسم. ستاره گفت: باشه بيا
ستاره رفت تو آشپزخونه و طبق عادت هميشه كه از حموم مي اومد يه چايي براي خودش ريخت و به اتاقش رفت. روي صندلي اتاقش نشست و مشغول چايي خوردن شد. هر جرعه اي از چايي رو مي خورد به ساعت نگاه مي كرد. بالاخره بعد از نيم ساعت زنگ در به صدا در اومد . مادر در رو باز كرد. بابك پشت در بود. مادر اون رو به اتاق ستاره راهنمايي كرد. ستاره كه با حوله لباسيه سرخابي روي صندليش نشسته بود . تا بابك رو ديد گفت: اومدي؟ بعد گفت: بزار الان موهام رو خشك مي كنم بريم. بابك گوشه اتاق ستاره نشست و سرش رو پايين انداخت. ستاره لباساش رو از توي كمد برداشت و بعد در كمد رو باز كرد. حوله رو روي در كمد آويزون كرد و پشت در كمد لباسش رو عوض كرد. بابك به در كمد نگاه كرد و بعد به حوله آويزان شده روي در كمد نگاه كرد . ستاره كنار آيينه اومد و سه شعار رو از كشوي ميز توالتش بيرون آورد و مشغول خشك كردن موهاش شد. ستاره در حاليكه موهاش رو سه شعار مي زد با يه دستش شونه مي زد و آوازي هم مي خوند. بابك كه سرش پايين بود هرز چند گاهي به ستاره نگاه مي كرد. برعكس عقيده خود ستاره كه فكر مي كرد زن جذابي نيست . اون زن لوندي بود. و دل بابك رو حسابي برده بود. بابك صورت و دستاش عرق كرده بود و نجيبانه يه گوشه نشسته بود. وقتي خشك كردن مو تموم شد. ستاره كه يه بلوز سفيد با يه شلوار كرمي پوشيده بود تو كمد دنبال مانتو و روسري قهوه اي گشت. بعد هم پايين كمد يه كفش كرم قهوه اي با يه كيف كرم قهوه اي رو برداشت و محتويات كيف قبلي رو روي ميز كامپيوتر خالي كرد و همه رو داخل كيف كرم قهوه اي ريخت. و بعد با اشوه در حاليكه جلوي آيينه مشغول آرايش بود گفت: خوب اينم از اين و اينم از اين و اينم از اين بعد گفت: خوب حالا چه كار كنم. بابك گفت: پس من دم در منتظر شما مي مونم. ستاره گفت: برو منتظر ما بمان!!!!!
بعد وقتي بابك رفت با حالت مسخره اي گفت:منتظر شما مي مونم.
بابك كه خيلي پسر نجيبي بود بسيار گر گرفته بود . و ديگه تحمل موندن رو نداشت . رفت دم در تا يه كمي هوا بخوره. ستاره با كفشهاي پاشنه بلندش ظاهر شد و گفت: خوب من حاضرم بريم. بعد به چهره عبوس بابك نگاه كرد و گفت: چيه چته؟ دمغي؟ خوب ببخشيد معطل شدي؟ بابك گفت: نه خواهش مي كنم بعد دستش رو روي سرش كشيد و موهاي فرفريش رو بالا و پايين كرد و گفت: چيزي نيست يه كم سيستمم به هم ريخته. ستاره كه خندش گرفته بود گفت: چي سيستم؟؟ چي ؟ بعد در حاليكه چپ چپ به بابك نگاه مي كرد. از كنارش رد شد و قدمهاش رو محكم برداشت و گفت.وا چه حرفا. بعد برگشت و به سرتا پاي بابك نگاه كرد و گفت: خوب كجا بايد بريم. تشريف نمي يارين آقا.


3