سرگرداني (از: فريادنامه) سلام! برآنم كه از اين پس- اگر خدا بخواهد- هرگاه فرصتي دست دهد حكايتي از مجموعه ايتحت عنوان (فريادنامه) تقديم دوستان كنم. زبان اين نوشتار گرچه قديمي است اما كلام،انديشه و ابيات به كار رفته در آن تازهاست و تماما حاصل دسترنج اين حقير. باشد كه مقبول افتد. سرگرداني تازه جواني هر روز دل به دختري مي داد و روز ديگر باز پس مي گرفت. سالها بدين طريقت رفت و بدنام شد: نامجويان خويش را گم مي كنند دست و پا در بند مردم مي كنند راهجويان فارغند از ننگ و نام نام را تاوان گندم مي كنند بيچاره روزي حيران و سرگردان در بياباني مي رفت و مي گريست. هاتفي از غيب صدايش كرد و گفت: اي فلان! چه خواهي؟ گفت: من آن خواهم كه در دل مي نگنجد شب و روزش اگر خوانم نرنجد اگر روزي خطايي ديد از من ببخشد يا بپوشد يا بسنجد هاتف او را گفت: بيهوده سر مگردان و دل بگردان! كه جمله كائنات ديريست بدين خواسته سرگردانند و هيچ نيابند.
|