شعرناب

شب به یاد موندنی


اینم یه داستان دیگه اس البته واس دوست عزیزم "عبداله ارزانی - معروف به رضا" نوشتم . امیدوارم پایدار و پیروز باشید
ساعت تقریباً 9 شب بود . با اینکه فقط 2 هفته از شب یلدا میگذشت ؛ ولی چندمین باره که آسمون اهواز شاهد همچین بارندگی بوده . مادربزرگ درحالی که مشغول آماده کردن سالاد برای شام بود ، از پشت پنجره به بیرون نگاه کرد .
- بچه ها یکی تون بره درو باز کنه ، دایی رضا تون اومده . اون چترو باخودتون ببرین . بازم بارون اومد و زنگ خونه ما خراب شد .
- مامان ، مگه رضا کلید با خودش نبرده ؟
- نه مادرجون بازم فراموش کرده . باید کلیداشو به سوئیچ ماشینش حلقه کنم . این روزا سرش گرم کارشه . خدارو شکر توی این چندسال گلیم خودشو خوب از آب بیرون کشیده .
- درود به همه اهل خونه ، بزرگ و کوچیک پیر و جوون . جمعتون هم که جمعه . . . به به چه بوی غذایی میاد . انگار می دونستین که من امشب خیلی گشنمه . اینقد که می تونم این کوچولوهای شیطونو بخورم ( بچه ها با خنده و جیغ از دست دایی شون فرار می کردن ) .
- داداش با این سر وضع خیس کجا میری ؟ لاقل لباساتو دربیار . نگاش کن انگار موش آب کشیده شده .
- راسی یه چیزی رو یادم رفت ، توی حیاط جا گذاشتم . البته می خواسم غافلگیرفتون کنم . با خودم گفتم توی این هوای سرد و بارونی چی می چسبه ؟ حدس بزن مامان !
- من که می دونم شلغم خریدی . پس بیارشون تا واسه بعد از شام آمادشون کنم . بچه ها بیاین شام حاضره . شما کوچولوا . . . دستاتونو شستین . . . ؟ به علی (پسرم) هم بگید اون تلفنو قطع کنه ، بیاد کمک خانومش سفره رو بندازه .
شام ، با شنیدن آخرین صدای جرینگ و جرینگ قاشق و چنگال ها به پایان رسید . همه مشغول جمع کردن سفره بودن که ناگهان برق قطع شد و چراغها خاموش . همه جا آروم شد . تنها صدای رعد و برق آرامشو بهم می زد . هر کی با عجله به سراغ گوشی موبایل خودش میرفت تا بتونه حداقل محیط اطرافشو روشن کنه . علی آروم آروم به سراغ کمدها رفته و مشغول گشتن میشه . . .
- مامان . . . اینجا هنوز شمع پیدا میشه ؟
- آره توی کشوی پایینی گذاشتم . . . تو این خونه قدیمی ، چه تابستون باشه چه زمستون مجبوریم همیشه چند تا از این شمع ها دم دست داشته باشیم .
بابا بزرگ از جاش بلند شده و یکی از شمع ها رو از دست علی میگره ؛ با شعله ی گاز ، که کتری آب جوش روی اون در حال قُـل قُـل زدنه ، روشن می کنه و به سمت پذیرایی میره .
- کوچولوای من می دونید امروز چه روزیه ؟
- بابا بزرگ الان که شبه !
- وسط حرف آغاجون نپر بچه ( مادربزرگ در حالی که لبشو گاز گرفته )
- سی سال پیش ؛ مثه امروز ، خدای مهربون دایی رضاتون رو به ما هدیه داد . یه پسر بانمک . کوچولو و تو دل برو . مثه همه بچه ها . . . دستاشو مشت کرده بود . . . چشماش هنوز بسته بود . . . لباش قرمز و یه خنده خوشگل رو لباش بود . . . نگا به الانش نکنید اینقد گنده شده . ( صدای خنده بچه ها )
- مرد . . . بگو ماشاله . . .
- ماشاله . . . چشام کف پای همتون . . . من برم یه چایی واس خودم بریزم و بیام . (یکی از دخترا دنبالش تا آشپزخونه میره)
رضا یکی از شمعدونا رو برداشته و میگه : کی میخواد براش داستان تعریف کنم ؟
- نوه های گلم جمع شید دایی رضا می خواد براتون داستان تعریف کنه .
- یکی بود یکی نبود . . . البته این یه داستان نیس ، یه خاطرس . . . وقتی که بچه بودم قد شماها ، عاشق جشن تولد و هدیه گرفتن بودم . من همیشه چند هفته پیش از زادروزم ، همش توی خونه می چرخیدم و می گفتم که فلان روز ، تولد منه . یادم میاد یه سال که شیفت مدرسمون نوبت بعدازظهر بود ؛ منو دایی علی تون از دبستان برمی گشتیم ؛ متوجه شدم شهره خانوم ، زن همسایه در خونمون ایستاده و داره با مادربزرگتون حرف میزنه . با خودم گفتم نکنه بخاطر شیطنت و سرصدای دیشب ما اومده و داره شکایت مارو پیش مامانمون می کنه . خلاصه با ترس و لرز جلو رفته و آروم سلام کردیم . خواسیم بریم داخل خونه که مامانم منو صدا زد .
- رضا جون کیف تو بذار همینجا پیش من . با خاله شهره برو بازار . دست خاله شهره رو ول نکنی .
جونم براتون بگه . . . اون یه ساعتی که من واسه خرید رفتم ؛ طولانی ترین ساعت عمرم بود . تازه هرچی خرید سنگین بود ، دست من بدبخت می سپرد . وقتی به در خونه رسیدم مثه همیشه واسه اینکه دستم به زنگ برسه پا بلندی کردم . با بی حوصلگی منتظر موندم تا یکی بیاد درو باز کنه . . . از خستگی زادروزمو فراموش کرده بودم . بعد از چند دقیقه که واسه من یه ساعت طول کشید ، آبجی کوچیکم اومد و در خونه رو باز کرد . مامان از تو پنجره اشاره می کرد : قبل از اومدن دستاتو بشور . هوا دیگه تاریک شده بود ولی چراغای خونه خاموش بودن ولی سو سوی شمع به چشم میخورد . با خودم گفتم بازم برق قطع شده . به محض اینکه وارد پذیرایی شدم ؛ چراغها روشن شدن .
چراغها روشن شد . . .
رضا که زبونش بند اومده بود بالا سرشو نگاه کرد و دید که خانوادش با یه کیک بزرگ ایستادن و دارن به اون لبخند می زنن .
- دایی رضا ، بعدش چی شد ؟
- بعدش هیچی دیگه ؛ ببینم کدومتون می تونه اول این شمعِ توی شعمدونو خاموش کنه . . .
بچه ها با خنده شمعو فوت کردن . بارون قطع شده بود و دیگه صدای رعد و برق به گوش نمی رسید . رضا به 29 شمع کوچیکی که روی کیک بود فوت کرد و بعد از اون مشغول بریدن کیک شد . . .
- از همتون سپاسگزارم واقعاً که منو شگفت زده کردین . . . امیدوارم همگی به خواسته دلتون برسید .
فرشید بلنده
دی ماه 1392


1