شعرناب

دیگر فریاد نمیزنم


دیگر کسی را صدا نمیزنم .. بعضی ها بجای کمک کلی حرف قشنگ برایم ردیف کردند .. میسوزم وقتی باید شرمنده تعارف های خالی شوم .. اشتباه از من بود .. دردهایم را باید بخدا می گفتم .. وقتی فریاد میزنی .. همه بر میگردند وفقط تماشا می کنند ومیگذرند .. آن لحظه آدمها تو را نمی بینند .. بلکه به یاد گذشته خودشان آه خاموشی می کشند .. همه یکروزی فریاد زده اند و کمک خواسته اند ولی فقط وعده شنیده اند .. اینگونه است که همه از تو میگریزند .. نمیخواهند الکی دلت را خوش کنند .. امروز که سیاهپوش روزگارشده ام و زمین خورده ام تاوان سالهایی است که سفید زندگی کرده ام .. تازه فهمیده ام میتوانم دردهایم را با زبان مادریم شب ها در گوش آسمان آهسته وبی پرده زمزمه کنم .. میدانم خدای ابرها هوای اعتماد بنده هایش را همیشه خواهد داشت .. لااقل صلاح بداند کمک نکند حتما رسوایم هم نخواهد کرد .. هنور دلخوشم به آدمهای روشنی که کم حرف میزنند و بجای خواندن نماز باران سقف سوراخ زندگی بی خانمانی را تعمیر می کنند .. وقتی به عمر از دست رفته ام فکر میکنم متوجه میشوم سالها از پی آدمها دویدم و اکنون که به اینجا رسیده ام باز به خودشان محتاج شده ام .. کاش از همان کودکی از مسیر آسمان میرفتم ..
عبدالله خسروی (پسرزاگرس)


2