شعرناب

فصلهاي يك زندگي (ازدواج) قسمت سيزدهم


فصلهاي يك زندگي
نويسنده: ژيلا شجاعي
فصل چهارم (ازدواج ) قسمت سيزدهم
ستاره و بابك شونه به شون همديگه راه مي رفتن اما هيچ كدوم حرفي براي گفتن نداشتن. بابك سرش پايين بود و هرزچند گاهي به اين طرف و اونطرف به دنبال بنگاه مي گشت. حدود يك ساعت و نيم تو خيابونا اين بنگاه و اون بنگاه سر زدن اما هيچ خونه اي براي اجاره پيدا نشد. ستاره كه تا به اون روز انقدر اين همه مسير رو پياده نرفته بود به بابك گفت: اين چه وضعيه؟ من خسته شدم . بابك آهسته گفت: اي كاش شما نمي اومدي. ستاره چشم و ابروي نازك كرد و گفت: خوب برگردم. بابك كه ديد ستاره ناراحت شده با دستپاچگي گفت: نه منظورم اينه كه كاشكي تنها مي اومدم به بنگاهها سر مي زدم و پرس و جو مي كردم اگر خونه پيدا مي شد مي اومدم دنبالت با هم مي رفتيم خونه مي ديديم. ستاره گفت: فكر خوبيه. بعد راش و كج كرد به طرف خونه. بابك گفت: بيام برسونمتون . ستاره با تمسخر گفت: با خر آقا ماشاا... برسوني؟؟ بابك با عجله پشت سرش راه افتاد و گفت: شرمنده ديگه ببخشيد خسته شدي. ستاره با عصبانيت داد زد برو دنبالم راه نيوفت. بعد در حاليكه قدمهاش رو تندتر بر مي داشت يواش گفت: اوسكول تو رو چه به زن گرفتن آخه. بابك در جا ميخكوب شد و دور شدن ستاره رو ديد . ستاره خيلي تند راه مي رفت و زير لب غر غر مي كرد. بابك ساعتش رو نگاه كرد. يك ربع از ساعت هشت گذشته بود. به راهش ادامه داد اما هر بنگاهي مي رفت خونه اي پيدا نمي كرد.
ستاره به خونه كه رسيد دمق بود . مادر بهش گفت: چيه مادر چرا سگرمه هات تو همه؟ ستاره در حاليكه به اتاقش مي رفت با عصبانيت گفت: اوسكول ديوانه اين همه من و پياده برده آخرش هم هيچي به هيچي. مادر اومد تو اتاق ستاره نشست رو صندلي كامپيوتر ستاره و گفت: واي مادر كمر ديگه برام نمونده. بعد ادامه داد چي شده باز ؟ چته؟ ستاره گفت: مامان برو بيرون اصلا حوصله هيچ كي رو ندارم. مادر گفت: دست شما درد نكنه ستاره خانم!! ستاره روي تختش دراز كشيد و پشتش رو به مامانش كرد. مادر از روي صندلي بلند شد و گفت: شامت گرمه اگه خواستي بخور بعد دست كشيد روي سر ستاره و گفت: عزيزم من كه نمي دونم تو چته اما انشاا... حالت بهتر شد برام تعريف كن. ستاره داد زد تعريفي هم هست بعد شروع كرد به گريه كردن. مادر گفت: اي واي اي واي ستاره من چي شده به من بگو . ستاره از روي تخش بلند شد و نشست بعد شروع كرد به گريه كردن. مادر گفت: ستاره جون چي شده ؟ با بابك حرفت شده؟ ستاره داد زد نه مامان اون اوسكوله اوسكول. بعد از روي تختش بلند شد و گفت: مامان مي فهمي اوسكول . مادر گفت: من كه نمي فهمم تو چي مي گي؟ آخه يعني چي ؟ ستاره گفت: بابا جون من بي دست و پا است. بعد در حاليكه گريه اش شديد تر شده بود گفت: مي دوني الان چند ساعته من و دنبال خودش پياده تو خيابونا كشيده. مادر گفت: خوب چرا؟ ستاره گفت: دنبال خونه ديگه ؟ بعد ادامه داد از اين بنگاه به اون بنگاه؟ آخرشم گفت تو اگه با من نبودي بهتر بود. مادر ستاره كه گوشه تخت ستاره نشسته بود گفت: يعني چي آخه واسه چي منظورش چي بوده؟ ستاره گفت: چه مي دنم مي گفت بايد خونه پيدا شه بعد بريم با هم ببينيم. مادر ستاره گفت: خوب راست مي گه مامان بزار خونه پيدا شه تو فقط برو ببين چرا بيخودي دنبالش راه افتادي؟ ستاره گفت: مامان وقتي مي گم اوسكوله قبول كنه ديگه؟ بعد ادامه داد. آخه احمق چرا از اول نگفتي . بعد دستش رو به كمرش زد و گفت: كلي من و كشونده با خودش اين ور و انور بعد با لحن مسخره اي كه انگار داشت اداي بابك رو در مي آورد گفت: بعدش مي گه تو نبودي بهتر بود.
مادر گفت: حالا ولش كن خون خودت رو كثيف نكن پيش مي ياد ديگه بعد دست ستاره رو گرفت و گفت: آخه مادر اون بيچارم چه مي دونست. ستاره گفت: چي مي گي مادر اون اوسكوله ؟
مادر رفت تو آشپزخونه و با سيني غذا برگشت و گفت: ستاره جون بيا شامت رو بخور ولش كن گذشت كن يه كم صبر كن همچي درست مي شه. ستاره اشكاش رو پاك كرد و گفت: چرا شام آوردي اشتها ندارم . مادر گفت: اي بابا چرا اشتها نداري . زندگي انقدر گرفتاريها داره . بعد در حاليكه از اتاق ستاره بيرون مي رفت گفت: تا از دهن نيوفتاده بخور تو بايد تو زندگيت خيلي صبور باشي.


1