شعرناب

فصلهاي يك زندگي (ازدواج) قسمت يازدهم


فصلهاي يك زندگي
نويسنده: ژيلا شجاعي
فصل چهارم (ازدواج ) قسمت يازدهم
ستاره بخاطر گريه اي كه كرده بود حسابي سردرد گرفت. يه قرص از توي كشوي ميزش برداشت و رفت آبدارخونه . خان بابا مشغول تي كشيدن كف آبدارخونه بود. ستاره جلوي در آبدارخونه وايستاد و گفت: واي تو چه تميزي خان بابا آدم حظ مي بره اينجا رو مي بينه. بعد انگشتش رو بالا برد و گفت: اجازه مي شه يه ليوان آب به من بدي. آقاي خان بابا دست از كار كشيد و يه ليوان رو از پارچ آب داخل يخچال پر كرد و پاور چين پاو رچين اومد جلوي در و گفت: اگر ده دقيقه پا نزنيد اينجا برق مي زنه. ستاره ليوان رو گرفت و گفت: ممنون . بعد رفت تو اتاقش . ستاره قرص رو خورد و سرش رو روي ميز گذاشت و چشماش رو بست . فكر و خيال نمي زاشت آروم بشه. به فكر مادر بابك افتاد كه چقدر از پسرش تعريف مي كرد به فكر بابك افتاد و تنش ناخدآگاه شروع كرد به لرزيدن. سرش رو از روي زمين بلند كرد با خودش گفت: نمي دونم چكار كنم اگر بخواهم از اين اوسكول طلاق بگيرم مردم كلي برام حرف در مي يارن بعد دوباره سرش رو روي ميز گذاشت و گفت: خدايا به دادم برس من چكار كنم. بعد سرش رو از روي ميز برداشت ساعت ده دقيقه به 4 بود. خوردن قرص كمي از سردردش كم كرده بود. آهسته از روي صندلي بلند شد. كمي سرش گيج مي رفت اما خودش رو كنترل كرد و بلند گفت: خان بابا يه ليوان شربت قند برام درست مي كني؟ خان بابا دويد تو اتاق ستاره و گفت: چي شده خانم؟ ستاره كه دست چپش رو پيشونيش بود و دست راستش رو به صندلي تكيه داده بود گفت: گفتم شربت قند نشنيدي ؟ خان بابا دويد و پنج دقيقه بعد برگشت و گفت: بفرمائيد خانم چي شده خدا بد نده؟ ستاره گفت: چيزي نيست بعد ليوان رو گرفت و يه جرعه سر كشيد و گفت: من دارم مي رم . بعد داشت از اتاق بيرون مي رفت كه خان بابا گفت: خانم كيفتون؟ ستاره گفت: اي بابا حواسم پرت شد ببخشيد. خان بابا كيف رو برداشت و دست ستاره داد و گفت: خانم حالتون خوبه ؟ مي خواين براتون يه آژانس بگيرم!! ستاره گفت: نه لازم نيست بعد خداحافظي كرد و رفت.
وقتي ستاره به دم در خونه رسيد. خانم فراصتي رو دم در ديد كه با مادر مشغول گفتگو بود. مادر تا ستاره رو ديد . گفت به به عروس خانمم اومد. خانم فراصتي سرش رو برگردوند و به محض ديدن ستاره گفت: به به ستاره خانم گل. خوش اومدي عروس گلم؟ ستاره سر سنگين جواب داد و بعد گفت: مامان من خيلي سرم درد مي كنه مي رم اتاقم استراحت كنم. خانم فراصتي گفت: اي واي چرا عزيزم سرت چرا درد مي كنه؟ قرص بخور خوب شي!!! بعد به مادر ستاره گفت: از الان سر درد داره؟؟؟ مادر گفت: ستاره حتما كارش زياد بوده وگرنه هيچ وقت سردرد نداشته!! ستاره كه داشت مي رفت تو اتاقش برگشت و گفت: از دست پسر شما سر درد گرفتم. خانم فراصتي گفت: بيچاره بابك من!!! ستاره گفت: آره بخدا خيلي بيچاره است . مادر گفت: هيس ستاره آبروريزي نكن. بعد ادامه داد ببخشيد ستاره يه كم حالش بده. خانم فراصتي كه از برخورد ستاره كلي ناراحت شده بود. گفت: خانم براي چي حالش خرابه خوب بره دكتر چرا سر ما خالي مي كنه. مادر سرش رو پايين انداخت. ستاره اومد جلوي در و با صداي بلند گفت: از وقتي نامزد كرديم حال من رو پرسيده؟ خانم فراصتي با تعجب گفت: تقصير خودته ؟ بعد ادامه داد ستاره جون بابك از دستت ناراحته به من گفت اومده اينجا تو محلش ندادي؟ ستاره گفت: خوب پس بچه ننه ام تشريف دارن هر چي رو زود به مادرشون منعكس مي كنن. مادر گفت: ستاره جلوي زبونت رو بگير برو تو. خانم فراصتي گفت: نه خانم بزار حرفش رو بزنه . بعد گفت: آره پسر من اينطوري هر چيزي رو زود به من مي گه من پسرم رو اينطوري بار آوردم. ستاره گفت: پس پسرت ارزوني خودت. بعد رفت تو اتاقش و در رو محكم بست. مادر كه از رفتار ستاره حسابي شرمنده شده بود گفت: خانم فراصتي بايد ببخشيد ستاره امروز از صبح عصباني بود نمي دونم چشه اين دختره!! من ديگه دارم از دستش ذله مي شم. خانم فراصتي كه حسابي ناراحت شده بود. گفت: خانم بيچاره بابك من. خدا به اون بدبخت رحم كنه با اين اخلاق ستاره خانم. بعد ادامه داد پسره من انقد بي زبونه. بيچاره چه گناهي كرده ؟؟! از دست همين اخلاقش فراري شده ديگه.مادر گفت: پس الان تكليف چيه؟ چكار بايد بكنيم. خانم فراصتي رفت عقب و نشست رو پله جلوي در بعد سرش رو پايين انداخت و گفت: والا نمي دونم بيچاره بابك من از هيچي شانس نداره. بعد دستش رو رو پيشنونيش گذاشت و گفت: خانم پيشوني كه سياه باشه نمي شه كاري كرد. بعد ادامه داد از اولم بابك من پيشوني خوبي نداشت. هيچ وقت شانس نداشت حالا اينم از زن گرفتنش. مادر ستاره گفت: اي واي اين چه حرفيه خانم تا قسمت چي باشه با قسمت نمي شه جنگيد. خانم فراصتي كمي رو پله جلوي در نشست بعد از مدتي از جاش بلند شد و گفت: بزار من با ستاره جون حرف بزنم. مادر گفت: چي مي خواهيد بگيد اون الان عصبانيه ممكنه حرفي بزنه من بيشتر شرمنده شما بشم. خانم فراصتي گفت: مهم نيست بزار خودش رو خالي كنه من كه غريبه نيستم . مادر ستاره گفت: اما من اخلاقش رو مي دونم . خانم فراصتي اصرار كرد . بعد با اجازه مادر ستاره وارد خونه شد و رفت دم در اتاق ستاره و گفت: ستاره خانم در رو باز كن با شما حرف دارم. ستاره گفت: من حرفي با شما ندارم برين دست از سرم بردارين. خانم فراصتي گفت: در رو باز كن بزار من حرفام رو بزنم. اگر ناراحت شدي مي رم ديگه پشتم و نگاه نمي كنم.
ستاره در رو باز كرد و گفت: چي مي خواي خانم؟؟ خانم فراصتي گفت: ستاره جون زندگي رسم و رسومي داره ؟ ازدواج خريد لباس نيست كه پشيمون بشي بزاريش كنار؟ ستاره گفت: پسر شما اصلا من رو محل نمي ده يه زنگ نمي زنه حال من رو بپرسه؟ خانم فراصتي با لبخند مهربوني گفت: خوب بابك از دستت ناراحته؟ ستاره گفت: خانم ساعت دوازده شب اومده ديدن من ؟ شما باشين چكار مي كنين؟ خانم فراصتي ادامه داد؟خوب نامزدته؟ چطور اون رفتار رو باهاش كردي؟ اصلا ازش پرسيدي چرا دير اومده. ستاره رفت تو فكر بعد گفت: به هر حال هر دليلي داشت نبايد اون موقع شب مي اومد!! خانم فراصتي گفت: خوب پيش مي ياد. ستاره گفت: نه نبايد پيش بياد بعد نشست روي تختش و گفت: بعدشم نبايد به شما مي گفت: خانم فراصتي رفت كنار ستاره نشست و گفت: خوب بابك اينطوريه تو بايد اون رو همين طوري قبول كني؟ بعد دست ستاره رو گرفت و گفت: يعني تو بابك رو دوس نداري. بعد با مهربوني به ستاره نگاه كرد و گفت: پس اگر دوستش نداشتي چرا باهاش نامزد كردي بعد ادامه داد. بابك بخدا دوستت داره چون بهش كم محلي كردي ناراحت شده بعد يواش تو گوش ستاره گفت: مَرده ديگه بعد دست روي موهاي ستاره كشيد و گفت: مردا طاقتشون كمه ستاره جون بايد ما زنا هواشون رو داشته باشيم. بعد ادامه داد دخترم تو اگر بخواي مي توني بابك رو تو مشتت نگه داري اون پسر مهربونيه با كوچكترين محبتي به طرفت كشيده مي شه. بعد از روي تخت بلند شد و گفت: خود داني ستاره جان من گفتني ها رو گفتم. خودت هر كاري مي خواي با زندگيت بكن به هر حال اون مَرده هيچ ضرري به اون نمي رسه اين تويي كه بايد حرف مردم رو يه عمر تحمل كني. ستاره رفت تو فكر بعد گفت: بگو بياد با هم صحبت كنيم. خانم فراصتي گفت: ستاره جون عجله نكن من مي يارمش اما ناراحته؟ بايد از دلش در بياري؟ ستاره گفت: مگه بچه است. خانم فراصتي گفت: آره پسر من مثل پسر بچه هاست زود قهر مي كنه اما تو دلش هيچي نيست زود آشتي مي كنه. ستاره گفت: خوب بايد چكار كنم منتش رو بكشم. خانم فراصتي گفت: صبر داشته باش، صبر داشته باش. بعد از اتاق ستاره رفت بيرون و به مادر ستاره گفت: خوب من و ستاره جون حرفامون رو زديم . بعد يواش تو گوش مادر ستاره گفت:من هفته ديگه بابك رو مي يارم اگر شما كاراتون و جهيزيه درست كردنتون تموم شده هفته ديگه قرار عروسي رو بزاريم. مادر ستاره گفت: يعني مشكل حل شد. خانم فراصتي گفت: آره بابا اين دو تا جوون مثل گل مي مونن دو تاشون مثل همن. هيچي تو دلشون نيست. بعد بلند گفت: خوب ستاره جون پس مي بينمت. ستاره بلند گفت: خداحافظ. خانم فراصتي رو كرد به مادر ستاره و گفت: پس من خدمتتون زنگ مي زنم . مادر با خوشرويي گفت: ممنونم خانم فراصتي قربون قدمتون خوش اومدين. خانم فراصتي يواش تو گوش مادر ستاره گفت: هيچي به ستاره جون نگو اون زبونش تلخه اما تو دلش هيچي نيست. بعد گفت: انشاا... ازدواج كنند حل مي شه. بعد خداحافظي كرد و رفت. ستاره كه دور شدن مادر بابك رو از پنجره مي ديد گفت: عجب زبوني داري تو؟ بعد بلند گفت: واي مامان اين زنه مار رو از سوراخ مي كشه بيرون. مادر ستاره به دخترش نگاه كرد و گفت: ديوونه طلاق مي گيرم طلاق مي گيرم پس چي شد. ديدي تو هم بابك رو دوست داري؟ ستاره گفت: كي؟ من؟؟! اون اوسكول رو؟؟؟ نه مامان جان بخاطر حرف مردم مجبورم بسوزم و دم بر نيارم. مادر گفت: اي بابا ستاره حرف مردم چيه؟ بخاطر حرف مردم آدم بايد خودش رو نندازه تو چاه. ستاره گفت: چه مي دونم ديگه ؟ آره ديگه؟ مادر گفت: ستاره تو هيچ وقت بخاطر خودت هيچ كاري رو انجام ندادي همش بخاطر حرف مردم كار انجام دادي. از همون اول همين طوري بودي تو دبيرستانم بخاطر حرف مردم حاضر بودي با هر كي از راه رسيد عروسي كني؟ بعد نشست روي مبل و گفت : آخه چرا انقدر حرف مردم برات مهمه؟ ستاره نشست روي مبل روبه روي مادر و گفت: طاقت حرف مردم رو ندارم مامان مي فهمي. بعد بلند شد و رفت تو اتاقش و در رو بست . مادر بلند گفت: خدايا اين دختر رو كمك كن با آرامش بره سر زندگيش بعد گفت: داستاني شده زندگي اين بچه. بعد رفت آشپزخونه و مشغول درست كردن شام شد . و در حاليكه قابلمه رو از توي كابينت بر مي داشت گفت: اي واي از دست تو دختر به فكر نيست كه حداقل يه شب شام رو تو درست كن بزار يه چيزي ياد بگيري بعد همينطوري بلند بلند گفت: نمي ياد كنار دست من آشپزي رو ياد بگيره كه . ستاره كه حرف مادر رو شينده بود از اتاقش اومد بيرون و داد زد . كوفت بخوره مامان كوفت بخوره. هر كي غذا مي خواد خودش بايد درست كنه. مادر داد زد. واي ستاره تو آخر آبروي ما رو مي بري .


4