شعرناب

فصلهاي يك زندگي (ازدواج) قسمت دهم


فصلهاي يك زندگي
نويسنده: ژيلا شجاعي
فصل چهارم (ازدواج ) قسمت دهم
خانم لطيفي تو اتاق رئيس نشسته بود و منتظر بود تا آقاي طارمي بياد و با خودش گفت: يعني اين چاقالو چه پستي برام در نظر گرفته ؟ بعد رفت تو فكر و تو فكر بود كه آقاي طارمي رسيد. خانم لطيفي دستپاچه بلند شد و سلام كرد. آقاي طارمي خيلي سر سنگين جواب سلام رو داد و داد زد آقاي خان بابا يه چايي بيار بايد من زود برم جايي كار دارم و بعد بدون اينكه اعتنايي به خانم لطيفي كنه روي صندليش نشست و بعد خودكارش رو برداشت و روي برگه چيزي نوشت . خان بابا وارد شد و گفت: سلام آقا . پشتش ستاره وارد شد. ستاره گفت: سلام رئيس . آقاي طارمي نگاهي كرد و گفت: خانم من مگه به شما نگفتم كه آقاي خان بابا براي آبدارخونه مناسبه پس اين خانم اينجا چي مي خواد؟ ستاره گفت: من منتظر دستور خودتون بودم. خانم لطيفي گفت: چي شد نفهميدم ؟ ستاره گفت: سمت جديد شما آبدارچي بود اما شانس نداشتين چون خان بابا جاي شما رو گرفت؟ خانم لطيفي كه به من و من افتاده بود دست راستش رو روي قلبش گذاشت و گفت: اي خدا منظوره شما اينه كه من آبدارچي دفتر شم؟ !! ستاره گفت : دستور آقاي طارمي بود. خانم لطيفي گفت: اي دختره آشغال بعد خواست به ستاره حمله كنه؟ آقاي طارمي گفت: خانم موهبي تشريف ببرين تو اتاقتون؟ ستاره گفت: اما آقاي رئيس؟ آقاي طارمي داد زد خانم گفتم بفرما تو اتاقت؟ ستاره به سرعت رفت تو اتاقش و در اتاقش رو محكم بست. و آهسته گفت: خدا لعنتت كنه كه بخاطر حرف ها و زخم زبونات زندگيم رو خراب كردم حالا چه خاكي تو سرم كنم. چه كنم كه نه راه پس دارم نه راه پيش. بعد به گريه افتاد و گفت: بايد يه عمر كنار يه اوسكول زندگي كنم و دم بر نيارم بعد مشت كوبيد تو سينش و گفت: الهي خدا لعنتت كنه خدا لعنتت كنه لعنتي ؟ بعد روي زانو نشست و گفت: خدا لعنتت كنه بي شرف. خانم لطيفي هنوز تو اتاق رئيس بود. آقاي طارمي به خانم لطيفي گفت: خانم من كه اصلا حاضر نبودم شما اينجا بر گردين الانم كه اينجا هستين بخاطر اصرار خانم موهبيه. با اصرار اون خانم من تصميم گرفتم شما رو به شركت برگردونم اما خوب حالا احساس مي كنم آقاي خان بابا براي آبدارخونه مناسب تره. شما هم اگر خيلي محتاج كار هستين برين قسمت بسته بندي به جاي آقاي خان بابا اونم فقط بخاطر خانم موهبي؟ وگرنه من هرگز حاضر نبودم شما رو برگردونم سر كار؟ خانم لطيفي گفت: يعني انصاف شما اينه من برم قسمت بسته بندي بعد ادامه داد چيه چته چكارت كرده خانم موهبي جادوت كرده متاهل شدنشم بخاطر رد گم كردنشه. آقاي طارمي عصباني شد و از روي صندليش بلند شد و گفت: تشريف ببر خانم بيرون شما لايق كار در اين دفتر نيستين. بعد داد زد آقاي خان بابا خانم رو راهنمايي كن. خان بابا دويد و اومد و گفت: چي شده ؟ بعد وقتي ديد آقاي طارمي خيلي عصبانيه. گفت: خانم لطيفي تشريف ببريد خواهش مي كنم تشريف ببريد. ستاره تو اتاقش مشغول گريه بود. اون بيشتر براي اين گريه مي كرد كه نامزده نامهربونش اصلا سراغش رو نمي گيره و حرف ها و نيشه كنايه هاي خانم لطيفي بهانه اي بود تا اون رو به گريه بندازه. خانم لطيفي كيفش رو برداشت و گفت: كارت ارزوني خودت انشاا... اين دفتر سرت خراب شه و رسوايي تو و موهبي زودتر عالم گير شه؟ آقاي طارمي سرش پايين بود و اصلا انگار نه انگار كه كسي تو اتاقه. خانم لطيفي همچنان ناله و نفرين مي كرد. آقاي طارمي داد زد برو بيرون خانم تشريف ببر. بعد ادامه داد چه وقيح چه بي چاك و دهن ؟ بعد بلند شد و گفت: آقاي خان بابا در اتاق من رو ببند من دارم مي رم . لطيفي از اتاق رفت بيرون . در اتاق ستاره بسته بود. خانم لطيفي محكم در رو باز كرد و ديد ستاره سرش رو روي ميز گذاشته. داد زد اميدوارم بري به درك. ستاره سرش رو بالا نياورد و فقط گريه اش شديد تر شد. ستاره اصلا اعتنايي به حرفهاي خانم لطيفي نمي كرد و فقط به اين فكر بود كه به خانم فراصتي زنگ بزنه.لطيفي وقتي ديد ستاره اعتنايي نمي كنه. در اتاق رو محكم بست و تو راهرو داد زد تو هم گمشو برو خان بابا نگبت. بعد در دفتر رو محكم بست و رفت. ستاره از بابك خيلي لجش گرفته بود خواست به خانم فراصتي زنگ بزنه اما زنگ زد خونه خودشون. مادر گوشي رو برداشت و گفت: بله بفرمائيد؟ ستاره گفت: مامان به فراصتي زنگ بزن ببينم اين پسرش چه خيالي داره بعد با گريه گفت: من ديگه نمي تونم بي محلي هاي اين مردك رو تحمل كنم. مادر با تعجب گفت: چي شده ستاره جان؟ ستاره گفت: مامان ديگه به اينجام رسيده ديگه تمومش مي كنم حقش رو كف دستش مي زارم؟ مادر گفت: يه كم به عصابت مصلت باش چته دختر جني شدي؟ ستاره گفت: مامان حرف نزن فقط به فراصتي زنگ بزن تكليفم رو امروز با پسرش روشن كنه؟ مادر گفت: باشه گلم زنگ مي زنم عزيزم نگران نباش! ستاره با گريه گوشي رو قطع كرد . چشماي ستاره از اشك پر شده بود گوشي تلفن هم از گريه اون خيس شده بود . ستاره مشغول گريه بود كه آقاي خان بابا وارد شد. ستاره اشكش رو پاك كرد و گفت: چي مي خواي؟ آقاي خان بابا با دستپاچگي گفت: چي شده خانم موهبي؟ ستاره گفت: اين زنيكه رفت؟ آقاي خان بابا گفت: بله رفت: خان بابا آهسته گفت: چرا اين خانم اينطوريه بود چش بود؟ ستاره گفت: ولش كنه ديوونه است به بعضي ها خوبي هم نيومده. بعد ادامه داد آقاي خان بابا ديگه اين خانم رو اينجا راه نده. آقاي خان بابا گفت: چشم خانم. بعد گفت: چايي بيارم. ستاره گفت: دستت درد نكنه نيم ساعت ديگه بيار. آقاي خان بابا در حاليكه از اتاق بيرون مي رفت گفت: در رو ببندم خانم؟ ستاره داد زد باز باشه خان بابا باز. آقاي خان بابا وقتي ديد ستاره عصبانيه . فوري به آبدارخونه برگشت. ستاره نفس عميقي كشيد و با خودش گفت: خدايا به خاطر اين اوسكولي كه نصيبم كردي خودت صبر بهم بده . بعد مشغول كار شد. يك ربع كه گذشت ستاره گفت: اي واي چقد با اين پسر بنده خدا بد صحبت كردم. بعد چند تا كتاب برداشت و به آبدارخونه رفت. بعد با مهربوني گفت: خان بابا جون پس اين چاييت چي شد؟ آقاي خان بابا گفت: ببخشيد خانم بخدا داشتم مي آوردم. ستاره گفت: مرسي همين جا مي خورم بعد گفت: چند تا كتاب برات آوردم بخون. آقاي خان بابا يه چايي ريخت و با دستمال ميز رو تميز كرد و چايي رو جلوي ستاره كه رو صندلي آبدارخونه نشسته بود گذاشت و گفت: ممنون خانم شما محبت دارين بعد دستمال رو گوشه اي گذاشت و يكي از كتابا رو ورانداز كرد و گفت: اما خانم من كه سواد درست و حسابي ندارم. ستاره گفت:اِه راست مي گي؟ چه حيف؟ چرا آخه ؟ آقاي خان بابا سرش رو پايين انداخت و گفت: خوب خانم نشد كه درس بخونم. ستاره چايي رو برداشت و در حاليكه تو اتاقش مي رفت گفت: پس كتابا رو بيار بزار تو اتاقم. آقاي خان بابا با شرمندگي گفت: چشم ببخشيد.


2