شعرناب

امروز باران بارید !


امروز باران بارید ... !( به یاد پاییز زیبا )
کوهستان چشم به کرم آسمان دارد و پرنده نیز ، گندم زار می خواهد سر از زیر خاک برون آورد ، گندم زار هم بخشنده است ، چون او هم نان می هد انسان و پرنده را ، درخت خوابیده هم گوش به لالایی باران سپرده است او دیگر سایه ای ندارد به رهگذر ببخشد ، و رهگذر هم در پی سایه نیست ، آفتاب هم حق دارد !
باید ازباران بیاموزم ، برای باران فقیر وغنی معنا ندارد او بر سر کوه و دشت ، تشنه و سیر ، خشک و تر به یک اندازه می بارد ، !؟
یاد دارم از باران روزهایی را که پناه به زیر برگهای درختان بلوط برده بودم و رشته های ریسمان باران را می نگریستم و در اندیشه ی خود می یافتم که چقدر این هوای سرد بارانی در یک روز پاییزی زیباست و چقدر پاییز زیبا تر ...
چرا همیشه فکر می کردم که پاییز فقط و فقط مرگ و نابودی است ؟
امروز گونه ای دیگر به پاییز می نگرم ، برای بارانشچتری، دارم ، برای برگ ریزان ، برای انارهای او سیب های او و زیباییهایش می نویسم ، برای برکه های زیر درختان پاییز جفتی چکمه دارم تا در برگریزان باغ های پاییز قدم زنم و دیگر پاهایم خیس نشود ، برایش می نویسم تا ذره ای از بار منت او را از دوش بردارم ...
مگر می شود من و چشمه و درخت و کوه و رودخانه ندانیم ، بارانی که در پاییز می بارد به جانمان زندگی است به خوانمان برکت ! ، پاییز اگر نبود ، گاو و گاو آهن و دهقان ، شخم نمی زدند و دانه نمی پاشیدند و خوان هم نان نداشت .
پاییز اگر نبود من و فقیر و خان هم نان نداشتیم .
پاییز به من و تو و فقیر و دارا نان می دهد ، من و تو و فقیر و دارا پاییز را دوست داریم .
اما صد داد و هزار بیداد ، داد و بیداد ... !
فریاد از غفلت ما و داد از چشم بندی که من و تو و دارا بر چشم زده ایم ، کدام چشم بند ؟ همان چشم بند سیاهی که بر دیده زده ایم تا فقیر را نبینیم ، همان چشم بندی که بر چشم زده ایم تا یتیم را نبینیم ، همان چشم بندی که بر چشم زده ایم تا کودک ژنده پوش را ، گرسنه ی بی کس را ، در راه مانده ی بی پناه را ، ... نبینیم !
آه ، پسرک سیاه سوخته ی بی چاره ام ، بی کس و وامانده ام ، کاش هرگز نمی شناختمت و کاش هرگز نمی دیدمت ، تو هیچ ، من بی چاره چه گناهی کرده ام که قسمت بزرگی از خاطرم را به خود مشغول داشته ای ، می دانی ؟ به جان تو ، ! به اندازه ی تو، من هم در آزارم ، ولی هیچ کاری از دستم بر نمی آید ، صد آه و صد درد و داغ که بر دلم گذاشته ای !
دخترک بی مادر رنگ و رو زرد شده ی بی چاره ! ، همه کس تو را فراموش کرده اند ، دیگر سینه ای نیست تا سرت را بر آن بگذاری و پنجه ای نیست تا موهایت را چنگ بزند تا شب را با آرامش مانند فرشته ای زیبا به خواب روی !
پسرک و دخترک سیاه و زرد روزگار !
شما پاییز و باران و خدا و چشمه و کوهستان را دارید ، ببینید ، دارد از آسمان باران می بارد ، از چشمه آب می جوشد و پرنده در دامن کوهستان برایتان آواز می خواند ، با من بیایید تا پاییز را دریابیم و باران را شکر گزاریم و چشمه را پاک نگه داریم ، و کوهستان را دوست شویم.
خدا برایمان ، دوست و یار و یاور و پدر و مادر و همسایه است !


4