خاطرات قدیمی -كي نوبت ما ميشه ؟ *كمي صبر كنيد الان اون ميز خالي ميشه تميزش ميكنم شما بشينيد. با موبايلش مشغول بود . نمي شد حدس زد پشت خط كيه اما از نوع حرف زدنش ميشد فهميد دختر نيست . نزديكش شدم . قطع كرد. +دوستم گفت شهر كتاب داره اينجاها . تو كه بلد نبودي چرا گفتي تجريش شهر كتاب داره ؟ -من كي گفتم ؟ پشت تلفن گفتي زيارت مي خواي بعدشم ببرمت شهر كتاب و برات سي دي بخرم پيش خودم گفتم حتما جايي رو سراغ داري +ولش كن بازم رفت سراغ تلفنش و مشغول صحبت شد. *اقا ؟ اقاي محترم ؟ اون ميز خالي شد تشريف ببريد ميگم بچه ها سفارشتون ُ بيارن. رفتم سمتش . گفتم ميز خالي شده بريم بشينيم. از اخرين بحثمون مدتي گذشته بود . مدت ها قبل ، بنا به هر دليلي كه ازش خبر نداشتم بهم گفته بود ديگه نمي تونم بهت بگم دوست دارم . با اينكه خيلي اون شب و فرداهاش بهم سخت گذشته بود اما سعي كردم تو تماسهاي بعدي خودمو اروم نشون بدم . بعد اون حرف فاصله مون خيلي زياد شد . كنارم گذاشته بود اما يا روش نمي شد بگه يا ... . تلاش كردم برش گردونم . يادمه تو پارك خيلي راحت حرف ميزد از جداشدنمون . من اما دليل فاصله رو حرفش و نوع رفتارش مي دونستم و رك هم بهش گفتم . نمي دونم چطور بايد تشريحش كنم . دختري با افكار متفاوت . هميشه بهش ميگفتم اينقدر تو هر مساله اي دودوتا چهارتا نكن . عشق حساب و كتاب نمي شناسه اما ارديبهشتيا رو فقط ارديبهشتيا ميتونن درك كنن . معتقد بود عاشقش نيستم اما از دلم خبر نداشت . خلاصه ، متقاعدش كردم برگرده و برگشت اما مثل قبل نبود . يه قولايي به هم داده بوديم . سعي كردم با رعايتشون محيط ارومي براش بسازم و تا چه حد موفق بودمُ نمي دونم. مدتي گذشت تا اينكه اون چيزي كه نبايد پيش بياد اومد . اونقدر گفت و گفت كه از كوره در رفتم و دهنم باز شد . عصباني بود . انتظار داشت در مقابل حرفاش سكوت كنم اما نشد . خيلي بد تيكه مي نداخت و اين اواخر بخاطر فشارايي كه روم بود خيلي كم طاقت شده بودم اين شد كه جواب بدي دادم بهش ، راستش حالا كه فكر ميكنم ميبينم كاش جوابشُ نمي دادم. دعواي سختي بينمون درگرفت و رفت . ميدونستم دنبال بهانه ست من اما طاقت دوري نداشتم . فرداش زنگ زدم گفتم مي خوام ببينمت . گفت وقت ندارم هروقت كه تو بخواي بيام بيرون . كار دارم . گفتم مي خوام حرف بزنم با اس ام اس و تلفن نميشه حرف زد . بالاخره قبول كرد . روزش معلوم شد و با كلي تاخير كه تقصير منم نبود رسيدم سر قرار . قول داده بودم ببرمش زيارت. +مسخره كردي منو ؟ يه ساعت و نيمه اينجا منتظرتم شازده. -برات توضيح دادم پشت تلفن . معذرت مي خوام. +تو كه نمي توني كارتو مديريت كني چجوري فردا ميخواي كار به اون بزرگي رو مديريت كني ؟ -دلم مي خواست بزنمشا اما باز خودمو خوردم . با اينكه ميدونست جريان چيه باز غر ميزد. -خب! +چي خب ؟ مگه نگفتي بي لياقتم ؟ مگه نگفتي بازيگر خوبيَم ؟ نمي فهمم چرا اينقدر اصرار داري كنارت بمونم. -اصرار ندارم بموني وقتي خودت نمي خواي. +نميفهمم . هنوزم نمي فهمم چرا مي خواستي منو ببيني ؟ -واضح نيست ؟ مي خوام بدونم چته ؟ اون حرفا چه معنايي داشت ؟ وقتي منو نمي خواي چرا رك به خودم نمي گي ؟ +چي بايد بگم وقتي بهم ميگي بي لياقت -هزارتا حرف زدي يكي خوردي بايد اين كارا رو كني ؟ +فرض كن اعصابم خورد بوده تو بايد اينطوري بگي ؟ -تو هميشه اعصابت خورده. +تمومش كنيم. يخ كردم . اومده بودم برش گردونم اما ... نشد . حتي اجازه نداد حرفمو بزنم . سكوت كردم . ظاهرا تصميمشُ از قبل گرفته بود . نمي شد كاري كرد . اينو كسايي كه عزيز از دست دادن ميدونن كه وقتي طرف بخواد بره قبلش دلت گواهي ميده. -يعني چي تمومش كنيم ؟ مگه ميشه ؟ به همين راحتي ؟ +همين ِ كه هست . نمي خوام ادامه بدم. -يعني همه چي تموم ؟ +اره تموم. حرفي براي گفتن نمونده بود . تصميمش ظاهرا جدي بود بلند شديم . غذاشُ نصفه خورد . باقيشم داد به يه پيرمردي كه گرسنه بود و تقاضاي غذا ميكرد. تا پله برقياي پل عابر همراهيش كردم . حال خوبي نداشتم. -اينجا كه نميشه . بايد تا مترو همراهيم كني. انگار واقعا نمي فهميد چي ميكشم . يا شايدم فكر ميكرد از اونام كه با هزار نفر بگردم و بودن يا نبودنش فرقي برام نميكنه . نمي دونم . به هرحال هميشه با اين طرز فكرش كه فكر ميكرد هميشه درست ميگه و عقل كل ِّ مشكل داشتم. +اينم ورودي مترو -نه زيارت برديم . نه شهر كتاب و نه سي دي برام خريدي. يه مجموعه از تو كيفم دراوردم دادم بهش . گفتم : به دلم افتاده بود كارمون به اونجاها نمي كشه از قبل برات خريدم. نمي تونستم به چشماش نگاه نكنم . دلم نمي خواست بره اما خودش مصمم به گذر از من بود. +اگر امري نداري خانوم ، رفع زحمت كنم . تو اين مدت هم بار اضافه بودم . مراقب خودت باش... چشماش پر از اشك بود . شايد اونم دوس نداشت بره اما سرنوشتشُ جاي ديگه مي ديد . هر چي بود تموم شد . اون رفت سمت مترو منم مسير تجريش ُ تا پايين در پيش گرفتم . تو راه با خودم فكر ميكردم چرا قصه ي زندگي من بايد هميشه اينقدر تلخ تموم شه ؟ بانو ميگفت من جاهلم و خدا برا همينه كه هميشه بدبختيا رو سمتم ميفرسته و هميشه هم بدبخت ميمونم . اره ! تعجب نكنين اين يكي از حرفاي اون روزش بود ... ميگفت دروغگوي بزرگي هستم اما هيچوقت بهش دروغ نگفتم . هيچوقت. تموم شد . برگي از دفتر خاطره هام بسته شد اما خيلي تلخ . حقم شنيدن اون حرفا و رفتار نبود . حقم اين نبود كه بعد اونهمه توهين منو مقصر بدونه . چرا ؟ چون در نهايت جواب توهيناشُ داده بودم. بعدها فهميدم ازم دلگيرم بوده كه چرا مني كه ادعا ميكردم عشقمه و زنم ِ و همه ي زندگيم ِ رو تنها جلوي مترو رها كردم و ... مسخره ست... هنوزم معتقد ِ من بزرگترين دروغگوي عالمم . هنوزم معتقد ِباعث تمام بدبختياش منم ... هنوزم برا اينكه خودش ُ رها كنه از اتفاقاتي كه باعثش بود ، منو شماتت ميكنه . هنوزم هنوزم هنوزم... *قصه ي غصه هاست دلم* همين ...
|