شعرناب

فصلهای زندگی (فصل چهارم) قسمت هفتم


فصلهاي يك زندگي
نويسنده: ژيلا شجاعي
فصل چهارم (ازدواج ) قسمت هفتم
ستاره تا صبح نخوابيد و همش قيافه خانم لطيفي رو موقع اي كه بفهمه مي خواد آبدارچي بشه جلوي چشمش مجسم مي كرد بعد خندش مي گرفت. مادر كه اين روزا گرفتار جهيزيه درست كردن (جاهاز جمع كردن) ستاره بود از خستگي خوابش نمي برد توي حال نشسته بود و مشغول دوخت و دوز بود كه از خنده هاي ستاره خندش گرفت و گفت: چي شده بالام مي خندي همش. ستاره داد زد هيچي مامان دارم جوك مي خونم. مادر گفت تو تاريكي . بعد دوخت و دوز رو كنار گذاشت و اومد پيش ستاره. به ستاره يه نگاهي كرد و گفت: ستاره چرا نخوابيدي مگه صبح نمي ري سر كار. ستاره لحاف رو كنار زد و گفت: خوابم نمي بره. مادر گفت: دختر چرا مي خندي ؟ ستاره گفت: آخه امروز تو روزنامه خوندم خنده الكيم براي سلامتي خوبه. مادر گفت: من كه از كاراي تو سر در نمي يارم يه روز مي خندي يه روز گريه مي كني چته دختر خول شدي؟! ستاره گفت: اِه به كار من چكار داري مامان برو به كارت برس. مادر كه تازه ياد حرفي افتاده بود كه مي خواست به ستاره بگه گفت: آهان راستي ستاره جون من پرس و جو كردم الان رسمه كه سه تيكه اساس رو پسر بياره من و بابات تصميم گرفتيم كه فرش و تلويزيون و يخچال رو بندازيم گردنه اونا. ستاره به ساعت اتاقش نگاهي كرد و گفت: اي بابا اين وقت شب مامان ول كن تو رو خدا وقت زياده بعدشم بيچاره چه گناهي كرده اين سه تيكه رو بياره ديگه چيزي نمي مونه كه ما بديم. مادر گفت: اوه چي فكر كردي بچه انقدر خورده ريز احتياج داري كه من خودم گيج شدم كه كدوم رو بخرم. ستاره گفت: مثلا يكي اش رو بگو ببينم. مادر گفت: چرخه گوشت، آب ميوه گيري، سرخ كن، اتو ، ماشين لباس شويي ... بعد ادامه داد: چيه بازم بگم. ستاره گفت اي واي يعني همه اينا رو بايد بدي؟ مادر گفت: بله پس چي خيال كردي بايد داد كه دهنشون بسته شه وگرنه فردا يه چيزي كم بديم مي گن مادره به فكر نبوده. ستاره گفت: هر كي پشت شما اينطوري حرف بزنه بيچارش مي كنم. مادر گفت : وا مادر مگه مي خواي بري ميدون جنگ. قشون كشي راه مي خواي بندازي مگه؟ ستاره خنديد و گفت: اونا نمي دونن من چه زبون آتيشي دارم. مادر گفت: خوبه خودت مي دوني بعد ادامه داد بچه اين زبون بد رو همين خونه چال كن وگرنه جات خونه شوهر نيست. ستاره گفت: برو مامان بزار باد بياد. مادر در حاليكه مي رفت گفت: خوش به حالم با اين دختر بزرگ كردنم عوض دست درد نكنه است خوشم باشه. ستاره گفت: نه مامان دلخور نشو من زبونم بده اما قلبم طلا است. مادر بلند گفت: مردم به دل نگاه نمي كنند به زبون نگاه مي كنند بعد با حالتي كه داشت مسخره مي كرد گفت: قلبم طلا است بعد در رو محكم بست.
ستاره صبح خيلي كسل بود از بي خوابي هم كمي سر درد گرفته بود بعد از كلي خميازه كشيدن از جاش بلند شد و رفت تو آشپزخونه و يه قرص سردرد خورد و با خودش گفت: اي سر درد لعنتي خوب شو كه امروز روز خنده داري خواهد بود. بعد بلند گفت: بيخودي دلم براش مي سوخت چه پررو هر چي دلش خواست پشت تلفن به من گفت: خوبش بشه جهنم كه بيكار شده بزار آبدارچي بشه من انقدر اذيتش كنم كه خودش بزاره بره.
وقتي ستاره به دفتر رسيد آقاي طارمي تو اتاق بود . ستاره در زد و سلام كرد و گفت: سحر خيز شدين؟ آقاي طارمي گفت: خانم موهبي تشريف بيارن داخل. ستاره گفت: بله رئيس. آقاي طارمي گفت: امروز استثنائا ساعت شش بريد. ستاره گفت: متوجه شدم اونوقت چرا؟ مگه شما نگفتين چهار برم؟ آقاي طارمي گفت: غير از روزهايي كه جلسه داريم. بعد طبق معمول روي صندليش چرخي خورد و گفت: ببينيد خانم شما ديگه كم كم بايد تو جلسه هاي ما حضور داشته باشين ناسلامتي به عنوان معاون بنده كار مي كنين. بعد از روي صندلي بلند شد و گفت: چي شد خانم آبدارچي پس؟ ستاره گفت: زنگ زدم قراره خانم لطيفي بياد. آقاي طارمي گفت: فكر نكنم بياد به هر حال شما خودتون مديريت كنين اگر نيومد يه نفر ديگه رو پيدا كنين. ستاره گفت: چشم رئيس. بعد رفت تو اتاقش . ستاره يه دفعه يادش اومد و برگشت و گفت: راستي آقا سمتي كو رئيس. آقاي طارمي گفت : ديشب راه افتادن رفتن شهرستون تلفني خداحافظي كرد به شما هم خيلي سلام رسوند و گفت: كه از طرف من از ستاره خانم هم خداحافظي كنين. ستاره در حاليكه مي رفت به اتاقش گفت: حيف شد بخدا رئيس نه؟ آقاي طارمي گفت: به هر حال هر كسي يه سرنوشتي داره خانم چه كار مي شه كرد.


4