فصل چهارم (ازدواج) قسمت پنجم فصلهاي يك زندگي نويسنده: ژيلا شجاعي فصل چهارم (ازدواج) قسمت پنجم ستاره تا صبح تو فكر بود با خودش گفت: ببين چه به روز خودم آوردم بخاطر حرف مردم با چه اسكولي نامزد كردم . بعدش با ناراحتي گفت: حالام بخاطر حرف مردم بايد باهاش ازدواج كنم. صبح به دفتر روزنامه كه رسيد آقاي طارمي تو اتاق بود و داشت بلند بلند با تلفن صحبت مي كرد. (آره درسته شما درست مي گين اما من يه سري كامل روزنامه براتون فرستادم من كه اينجا بنگاه خيريه باز نكردم داداش اگر پول نداشتي نمي بردي بعد ادامه داد جنس بردي بايد پولش رو بياري .بعد گوشي رو گذاشت. ستاره مي خواست بره پيش آقاي طارمي و درخواست كنه كه خانم لطيفي برگرده اما وقتي ديد مدير توپش حسابي پره فقط يه سلام معمولي كرد. آقاي طارمي كه منتظر ستاره بود گفت: سلام خانم موهبي تشريف بيارين اينجا با شما كار دارم. ستاره رفت تو اتاق و گفت بله چه فرمايشي با بنده داريد جناب رئيس. آقاي طارمي چند تا برگه از پوشه در آورد و گفت: خوب خانم موهبي عزيز شما تو اين چند وقت حسن نيتتون رو توي كار نشون دادين. بعد بلند شد و برگه ها رو گذاشت جلوي ستاره و گفت: پايين اين برگه رو امضاء كنيد كه امروز براتون ببرم اداره بيمه. ستاره گفت: براي چي فرمودين امضاء كنم. آقاي طارمي گفت: تنها كسي كه تو اين شركت بيمه است آقاي سمتي . انشاا... كه كسي به دوا و دكتر احتياج نداشته باشه اما شما الان متاهل هستين با امضاء اين برگه براي شما دفترچه بيمه صادر مي شه. و سابقه كار هم از امروز براتون اعمال مي شه.ستاره گفت: آقاي مدير شما خيلي مهربون هستين ممنون. آقاي طارمي گفت: خانم رفتار خودتونه، هر كي رفتارش باعث پيشرفتش مي شه. ستاره گفت: درسته هر كي رفتارش باعث مي شه كه چه سرنوشتي پيدا كنه. بعد كمي مكث كرد و گفت: من يه خواهشي ازتون دارم . آقاي طارمي خيلي جدي گفت: بگو خانم چه خواهشي؟ ستاره كمي مِن و من كرد و گفت: تو رو خدا اين دختر رو برگردونين ، آقاي طارمي گفت: اصلا حرفش رو نزن ! ستاره رو صندلي رو به روي مدير نشست و با التماس زياد گفت: تو رو خدا خواهش مي كنم. ازتون خواهش كردم. آقاي طارمي با عصبانيت گفت: خانم شما چه اصراري دارين؟ ستاره گفت: بخدا نمي خوام رو حرف شما حرف بزنم. اما وجداندم قبول نمي كنه ساكت باشم من قبل از اينكه به اين دفتر بيام ايشون اينجا منشي بودن همش فكر مي كنم جاي اون خانم رو گرفتم. آقاي طارمي گفت: نه خانم چه ربطي داره شما برين به كارتون برسين و مطئمن باشين كه هيچ اينطور نيست اصلا وجدان شما ناراحت نباشه. ستاره بلند گفت: نه آقاي طارمي من ديگه اينجا كار نمي تونم بكنم استعفا مي دم. آقاي طارمي نگاهي به ستاره كرد و گفت: تشريف ببريد تو اتاقتون خانم . ستاره سرش رو پايين انداخت و گفت: چشم ببخشيد دست خودم نبود. قبل از اينكه ستاره از اتاق خارج شه مدير گفت: خانم موهبي به نظر نمي اومد انقد به ايشون وابسته باشين. ستاره گفت: نه مسئله اينكه من وجدانم ناراحته بعد برگشت و گفت: گاهي انسان بخاطر حرف مردم يه كاري مي كنه كه خودش پشيمون ميشه بعد نشست رو صندلي و گفت: آقاي طارمي من هيچ دل خوشي از ايشون ندارم بارها از ايشون توهين و تحقير شنيدم اما از طرفي هم مي دونم كه بيكاري خيلي سخته من ناراحت هستم چون ايشون بيكار شده و بايد دنبال كار بگرده و كار پيدا كردن خيلي سخته من حاضر نيستم به هر قيمتي كار كنم. بعد از روي صندلي بلند شد و گفت: اگر فقط يك ذره پيش شما آبرو دارم درخواست من رو رد نكنيد وگرنه من با اجازه اتون رفع زحمت مي كنم.آقاي طارمي با خنده گفت: خانم موهبي تهديد مي كنين؟؟! ستاره گفت: نه من اين جسارت رو نمي كنم اما ديشب تا صبح فكر اون دختر بيچاره بودم. آقاي طارمي كمي فكر و گفت حالا فكرام رو بكنم جواب مي دم. ستاره گفت: پس قول مي دين بَرش گردونين. آقاي طارمي گفت: نه قول نمي دم بتونم كاري بكنم ايشون به خاطر رفتارش بايد تنبيه بشه و اين تنبيه اينكه كارش رو از دست ده بعد به ستاره كه سرش پايين بود گفت: ممكنه راضي بشم شما از اينجا برين اما هرگز راضي نمي شم كه ايشون به اين محيط با اين سمت برگرده. بعد با خنده گفت: خانم همكاري به خوبي شما ديگه پيدا نمي شه بعد با مهربوني گفت: بسيار خوب خانم موهبي من اين خانم رو بر مي گردونم سر كار اما چون آقاي سمتي داره از اينجا مي ره و بايد به شهرستان نقل مكان كنه؟ ستاره با تعجب گفت: آقا سمتي آخِي چرا خيلي حيف شد كه. آقاي طارمي چرخي روي صندليش زد و خودكار رو روي ميزش تق تق صدا داد و گفت: خوب به هر حال داشتم مي گفتم آقاي سمتي پسرش سرباز شد و تو يكي از شهرستانها مي ره و ايشون هم نمي تونن پسرشون رو تنها بزارن خانوادگي مي رن شهرستان من خودمم خيلي ناراحتم كه ايشون مي رن اما حاضرم خانم لطيفي برگرده سر كارش جاي آقاي سمتي. ستاره با تعجب گفت: آبدارچي؟ آقاي طارمي لطيفي آبدارچي بشه؟ !!! آقاي طارمي خيلي جدي گفت: ايشون خوب لياقت كاري رو كه به ايشون محول شده بود نداشتند به هرحال براي تنبيه هم كه شده دو سه ماه آبدارچي بشن تا بفهمن كه ديگه براي كسي نقشه نكشن و تو كار كسي سرك نكشن. ستاره گفت: پس آخه يعني من متوجه نمي شم چطور؟ آقاي طارمي از روي صندليش بلند شد و تلفن خانم لطيفي رو گرفت و گفت خانم موهبي به ايشون بگين فردا رأس ساعت 7 صبح دفتر باشن چون آبدارچي يك ساعت زودتر بايد بياد. ستاره گوشي رو گرفت و با بغض گفت: نه آقاي طارمي گناه داره انصاف نيست. آقاي طارمي گفت: من مي خوام يه آبدارچي بگيرم اما براي تنبيه خانم لطيفي لازمه كه ايشون چند ماه آبدارچي شركت بشه . بعدش مي ياد سر كارش پشت همون ميزي مي شينه كه لياقتش رو نداره. ستاره ديگه حرفي نزد از پشت خط يه زن گفت: الو بفرمائيد. زن كه به نظر صداي پيري داشت گفت: الو الو چرا حرف نمي زني خانم چرا مزاحم مي شي؟ ستاره گفت: ببخشيد خانم من با خانم لطيفي كار داشتم. زن از پشت تلفن گفت: نيستند شما . ستاره گفت: مي شه يه پيغام به ايشون بدين. زن گفت: بفرمائيد. ستاره گفت: بگين با دفتر روزنامه تماس بگيرن. زن گفت: دفتر روزنامه حتماً خبريه؟ ستاره گفت: به خودشون مي گم. زن گفت: باشه كار ديگه ندارين؟ ستاره گفت: نه ممنون پس حتما مي گين ديگه نه؟ زن گفت: بله؟ ستاره گفت: ممنون خداحافظ. زن خداحافظي كرد و گوشي رو گذاشت. ستاره تو دلش خوشحال بود بعد از اينكه به اتاقش رفت پيش خودش گفت: خاري ديگه از اين بدتر نمي شه بدبخت قدر خودت رو ندونستي حالا آبدارچي مي شي و حالت جا مي ياد و تلافي اون همه حرف رو كه به من زدي در مي يارم.
|