شعرناب

فصل چهارم (ازدواج) قسمت چهارم


فصلهاي يك زندگي
نويسنده: ژيلا شجاعي
فصل چهارم (ازدواج) قسمت چهارم
اون روز بعدازظهر وقتي ستاره به خونه برگشت خيلي بداخلاق بود. همش تو فكر خانم لطيفي بود. مادر كه چشم از ستاره برنمي داشت گفت : دخترم چه خبر ؟ ستاره گفت:هيچي چه خبر؟! مادر گفت: از بابك چه خبر ؟ ستاره گفت : قراره امروز بعد ازظهر بياد . مادر گفت:چطور خبري ازش نيست. كجاست اين پسره؟ ستاره گفت: خوب كار داره مادر بي كار نيست كه؟ مادر شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: چي بگم والا. بعد با دستمالي كه دستش بود شروع كرد به پاك كردن ميز آشپزخونه و گفت: يعني نبايد به تو سر بزنه يا حتي زنگ بزنه؟ ستاره رفت تو فكر بعد گفت : مامان ولش كن اوسكولو. مادر خندش گرفت ولي بعد خيلي جدي گفت: دختر يادت باشه كه ديگه نامزدت رو اينطوري صدا نزني دفعه آخرت باشه. بعد ادامه داد آدم بايد به نامزدش احترام بزاره! ستاره چيزي نگفت و رفت تو اتاقش و در رو محكم بست.
ستاره تا شب از اتاقش بيرون نيومد .هر چي مادر اصرار كرد كه بيا شام بخور جوابي نداد. اولين باري بود كه اينطوري دلش به حال كسي سوخته بود. تا جايي كه يادش بود تا به حال براي كسي دلسوزي نكرده بود و همش آتيش سوزونده بود. اما اين بار دلش براي خانم لطيفي حسابي مي سوخت و دنبال راهي بود كه مدير رو راضي به برگردوندن اون كنه.
ساعت نزديك يازده شب بود . ستاره دستاش رو روي ميز پهن كرده بود و سرش رو گذاشته بود روي دستاش و چرت مي زد كه صداي زنگ تلفن چرت اون رو پاره كرد. مادر گوشي رو برداشت و گفت: بله بله خواهش مي كنم بفرماييد آقا بابك. بعد گفت نه خواهش مي كنم . بله ستاره خانم بيدارن تشريف بيارين. ستاره داد زد كيه مامان؟ مادر گفت: بله خداحافظ شما. بعد گوشي رو گذاشت و گفت: آقا بابكه زنگ زد گفت: تا يك ربع ديگه مي رسه مي خواست ببينه تو بيداري. ستاره از اتاقش داد زد: مي خواستي بگي خوابه. مادر بلند گفت: اي واي نه مادر بده يعني چي؟ ستاره گفت: اون بدقولي كرده بد نيست؟ بعد داد زد من بعدازظهر منتظرش بودم. مگه آدم انقد دير به ديدن نامزدش مي ياد. مادر اومد تو اتاق ستاره و شروع كرد به دلداري دادن ستاره و گفت: حالا بزار بياد شايد توضيحي براي دير اومدنش داشته باشه. بعد ادامه داد اول زندگيه هنوز همديگر رو نمي شناسين شايد مشكلي براش پيش اومده. ستاره با اين حرف مادر كمي آروم شد. ستاره با خنده گفت: اوسكوله ديگه! مادر سر ستاره داد زد: ستتتتتاره.گفتم اين كلمه رو به زبون نيار.
يك ربع شد نيم ساعت ستاره كمي عصبي شده بود و همش به ساعت نگاه مي كرد. كه يه دفعه صداي زنگ در اون رو از جا پروند. مادر با خنده گفت: چيه هول شدي. ستاره دوباره نشست رو صندلي و گفت: مامان بگو خوابه.
بابك كمي ژوليده بود و انگار نه انگار كه ديدن نامزدش اومده. ستاره خودش رو به خواب زده بود. مادر ستاره به بابك گفت: چه عجب بابا كجايي بابك جان ستاره جون نگرانت شده بود. بابك سرش رو پايين انداخت و گفت: شرمنده ببخشيد. بعد ادامه داد: ستاره خانم تو اتاقن. مادر گفت: شما بنشينيد من تازه آب رو گذاشتم جوش بياد كه چايي دم كنم الان مي رم صداش مي كنم. بابك دستش رو به گوشش كشيد و گفت: زحمت مي شه ممنون. مادر گفت: نه خواهش مي كنم من بساط چايي رو جمع كرده بودم يه كم طول مي كشه تا آب جوش بياد. بعد بلند گفت: ستاره جون بيا آقا بابك اومده ؟ ستاره جوابي نداد . مادر گفت: ببخشيد من الان مي رم تو اتاق صداش مي كنم. ستاره سرش رو زير لحاف كرده بود و الكي خرو پف مي كرد. مادر گفت: ستاره جون كوتاه بيا . بلند شو بيا زشته خوبيت نداره اون بخاطر تو اومده. ستاره جوابي نداد. مادر لحاف رو از سرش كشيد بعد گفت: پشو دختر خيره سر بهت مي گم پشو . ستاره گفت: ولش كن مامان بگو خوابه بزار بره گمشو دوستش ندارم نگبت رو. مادر ستاره چشم غره اي به ستاره رفت و گفت: اي بابا حرف گوش بده نزار با دلخوري بره. ستاره به مامانش نگاه كرد و گفت: مامان فقط كافي بود يه كلمه بگي خوابه انوقت شرش كم مي شد. مادر لحاف رو جمع كرد و گذاشت كنار و با مهربوني گفت: پشو برو يه چايي دم كن براش، با هم ديگه گل بگين و گل بشنوين دنيا ارزش قهر كردن رو نداره. ستاره در حاليكه موهاش رو جلوي آيينه شونه مي كرد . گفت حالا براش دارم صبر كن تماشا كن ببين چه بلايي سرش مي يارم. ستاره در اتاق رو باز كرد. بابك هول شد و از جا پريد و سلام كرد و گفت : حالت خوبه ستاره خانم. ستاره رفت تو آشپزخونه و قوري رو برداشت و چايي دم كرد و گفت: قهوه خونه است كه هر وقت آقا بياد چايي حاضر باشه. مادر كه اتاق ستاره رو جمع و جور مي كرد از اتاق اومد بيرون . بابك دوباره از جا بلند شد و سلام كرد. مادر خندش گرفت و گفت بفرمائيد راحت باشيد آقا بابك. بعد رفت تو آشپزخونه و گفت: ستاره برو بشين پيشش بَده من خودم چايي دم مي كنم. ستاره عصباني شد و گفت: مگه قهوه خونه است كه چايي بيارم بعد گفت: نمي خواد چايي بياري مامان بزار گمشه بره من حوصله اش رو ندارم. مادر گفت: اي بابا ستاره جون زدي به سيم آخرها . برو بشين من چايي مي يارم. ستاره خواست سماور رو خاموش كنه . مادر به زور از آشپزخونه بيرونش كرد و بهش اصرار كرد كه بره پيش بابك بشينه . ستاره رفت روي مبل دور تر از بابك نشست. بابك دوباره ازجاش بلند شد و گفت: سلام ،خوبين ستاره جان. ستاره جوابي نداد. دوباره بابك گفت: ببخشيد دير وقت اومدم وظيفه ام بود كه بيام به شما سر بزنم يه كم مشكلات داشتم. ستاره گفت: بايد به مشكلاتتون بگين نامزد دارم. بابك خنديد و گفت: بله حتما شما ارجح تر هستين. ديگه حرفي رد و بدل نشد يه دفعه بابك از جاش بلند شد و گفت: اگه اجازه بدين من يه وقت ديگه اي مزاحمتون بشم. ستاره گفت: خوش اومدي. مادر كه سيني چايي دستش بود و از آشپزخونه بيرون مي اومد وقتي ديد بابك داره مي ره: گفت: تشريف داشته باشين چايي براتون آوردم. بابك گفت: نه فكر كنم ستاره خانم خوابشون مي ياد من يه وقت ديگه مزاحم مي شم. مادر برگشت آشپزخونه و سيني رو با دستپاچگي گذاشت كنار ميز آشپزخونه و دويد كنار در و گفت: آقا بابك اين طوري كه خيلي بد شد. بابك سرش رو پايين انداخت و در حالي كه كفشهاش رو پاش مي كرد گفت: نه بابا خواهش مي كنم شما ناراحت نشين من بازم مي يام سراغش. مادر گفت: اي بابا بد شد ببخشيد. بابك گفت: نه بابا خداحافظ. مادر گفت: باشه هر طور مايل هستين خداحافظ. بابك كه رفت مادر كه حسابي كفري شده بود . رفت آشپزخونه و سماور رو خاموش كرد و اومد پيش ستاره. ستاره روي مبل لم داده بود. بهش گفت: ستاره چي بگم به تو با رفتارت پسر رو ناراحت كردي. ستاره در حاليكه بلند مي شد به اتاقش بره گفت: مامان زندگي خودمه تو دخالت نكن. بعد رفت تو اتاقش و در رو بست . بعد روي تختش نشست و ساعت شماته دار رو كوك كرد كه صبح خواب نمونه و بعد دراز كشيد . اما خوابش نمي برد همش به اين موضوع فكر مي كرد كه چه كار كنه كه آقاي طارمي از خر شيطون بياد پايين و لطيفي رو برگردونه سر كار.مادر كه از حرف ستاره دلش خيلي گرفته بود . گفت: خدايا خودت اين دختر رو كمك كن يه زندگي آروم رو شروع كنه. خدايا خودت كمكش كن بعد نشست رو صندلي آشبزخونه و به ساعت نگاه كرد ساعت از دوازده گذشته بود مادر كم كم چشماش سنگين مي شد. اما فكر و خيال ستاره نمي زاشت كه خواب آرومي داشته باشه مادر روي صندلي چرتش گرفته بود . ستاره همچنان تو فكر فرو رفته بود.


3