شعرناب

هورامان ، یک داستان واقعی


عصر بود که راه سفر را در پیش گرفتیم و راهی مسیری پر پیچ و خم در کوهستانهای هورامان شدیم راهی که دهها کیلومتر را در مسیری خاکی می بایست طی می کردیم . زمستان بود و بهمن ماه درست چهاردهم بهمن ، برف سرتاسر شاهو را سپید پوش کرده بود و رود پر تلاطم سیروان لبالب از آب خروشانتر از پیش راه دریا را در پیش گرفته بود و می رفت ، ماشین همچنان می رفت و ما مسافران دیار هورامان خوشحال بودیم از اینکه چون دیگر سالها می توانستیم در جشن سالانه ی پیر شالیار شرف حضور داشته باشیم . هوا رو به تاریکی می رفت و دره ی رود سیروان این اژدرهای پیر را می رفت که شبی دیگر در بستر خویش آرام دهد . از میان روستاهای مسیر یکی پس از دیگری می گذشتیم و می رفتیم .دیگر شب شده بود و قلندر هم بیدار نبود ، که به ناگاه راننده با تعجب گفت : « بچه ها ، مثل اینکه تسمه ی دینام افتاده باید بایستیم و تسمه را جا بیندازم »
همگی از اینکه می توانستیم لحظه ای در هوای بیرون از ماشین بیاساییم خوش حال بودیم و پیاده شدیم . حسن ، که راننده ی این سفر بود کاپوت ماشین را بالا زد و با نور چراغ گوشی موبایلش به دنبال تسمه می گشت .
منظره ی ستارگان یخ زده ی آسمان هورامان در زمستان بسیار تماشایی بود ، شبی تاریک بی وجود ماه به ستارگان مجال خودنمایی می داد و آنها هم در آسمان بیکران ما را که تنها ، البته تنهای تنها هم نه ، زیرا هفت نفر بودیم با هم و خدایی بسیار بزرگ هم در آن نزدیکی ها با ما به تماشا نشسته بودند .
سوزی کم رمق از قله های شاهو به سوی دره ی رود سیروان می خزید و کم کم احساس سرما می کردیم . آرامم نمی گرفت یک کم می ترسیدم زیرا این سفر به پیشنهاد من بود و اگر خدای ناکرده اتفاقی می افتاد می بایست یک عمر بار پشیمانی را به دوش می کشیدم . نزدیک حسن که مشغول ماشین بود رفتم و از او سوال کردم چه شد ؟ او هم. با تعجب و نگرانی گفت : فلانی پولی سر میل لنگ که تسمه دینام و واتر پمپ به آن متصل است ، افتاده است سریعا باید دنبالش بگردیم شاید این نزدیکی ها افتاده ، چون دیر زمانی نیست که چراغ دینام روشن شده است . باز هم ادامه داد : بچه ها زود باشید دنبال پولی و پیچ و همچنین خار پولی که به اندازه ی نصف یک لوبیا است بگردید .
همه به راه افتادند و از راهی که آمده بودیم بازگشتند و چند دقیقه ای طول نکشید که با خوشحالی بازگشتند ، پیچ و پولی میل لنگ و حتی خار به آن کوچکی را پیدا کردند . من با خوشحالی فریاد می کشیدم و از اینکه همه چیز داشت با خیر و خوشی پایان می یافت خدا را شکر گزار بودم .
حسن زیر ماشین رفت که پولی را جا بیندازد اما متاسفانه آچاری که به پیچ پولی بخورد ، نداشتیم ، همه ی شادیهایمان دمی نپایید و اندوهی گنگ جمع ما را فرا گرفت .
آقای صادقی مرد کوه بود و تجربه ی یک عمر به کوه رفتن را در کوله بار داشت فورا به میان درختان جنگل رفت و پشته ای هیزم آورد و آتشی روشن کرد و خطاب به دیگر دوستان گفت : حالا دیگر مطمئن باشید که نه سرما و نه گرگها نمی توانند آسیبی به ما برسانند . همه برای یک لحظه خندیدیم ولی متاسفانه این خوشحالی چند لحظه ای بیشتر نپایید و دوباره غم در راه ماندن آن هم در زمستان ، گروه را فرا گرفت . آچاری که به پیچ پولی می خورد آچار 27-24 بود که در وسایل همراه ماشین چنین آچاری وجود ند اشت . از دور نور چراغ های ماشینی دیده می شد که با سرعت از راه جاده ی خاکی و پر دست انداز به ما نزدیک می شد بارقه ای از امید جمع را برای لحظه ای فرا گرفت . تویوتای قاچاق فروشان با سرعت نزدیک می شد دیدن جمعی آشفته و آتشی افروخته در شبی تاریک و زمستانی هر مسافری را به وحشت می انداخت ، اما مسدود بودن راه ، قاچاقچیان را مجبور به توقف کرد . جلو رفتم و سلام کردم پسر جوانی ماشین پر از قاچاق را می راند ، یکی دیگر که از راننده جوانتر بود کنارش نشسته بود ، به نظر ترسیده بود ، از آنها سراغ آچار را گرفتم ، قسم خوردند که اصلا آچار در ماشین ندارند ، خواستند بروند که از ایشان خواهش کردم من و یکی از دوستانم به نام شریف را به همراه خود تا روستای زووم ،5 کیلومتری پایین جاده که در مسیر آنها قرار داشت ببرند ، ابتدا سماجت می کردند که زیر بار نروند اما با اصرار من راضی شدند که ما را همراه خود به روستای زووم ببرند در بین راه راننده گفت در روستای زووم حتی یک تراکتور پیدا نمی شود چه برسد به ماشین باید به روستای رووار بروید که خیلی از اینجا دورتر است ، ماشین با سرعت بسیار زیاد در تاریکی شب راه پر پیچ و خم خود را می یافت و پیش می رفت . بیست دقیقه طول نکشید که چراغ های روستاي زووم جلوی ما نمایان شدند از ایشان تشکر کردیم و در تاریکی شب راه روستا را که در کنار جاده بود، در پیش گرفتیم (زووم روستایی بسیار کوچک در دامنه های شاهو در کنار رود سیروان می باشد مردم زووم به زبان کردی لهجه ی هورامی صحبت می کنند) . گویی که کسی در روستا زندگی نمی کرد سکوتی وهم انگیز حکم فرما بود کنار اولین خانهایستادیم در زدم و فریاد کشیدم : کسی خانه نیست ؟ صاحب خانه ... کسی جواب نداد . به درب خانه ای دیگر رفتیم دیوار حیاطی کوتاه به بلندی یک متر داشت ، حتی درب حیاط هم نداشت ،‌ وارد حیاط شدم و درب ورودی به منزل را کوبیدم و سراغ اهل خانه را گرفتم . مردی جوان در را باز کرد و با چهره ای گشاده ، سلامم را جواب گفت . پیرمردی نورانی با ریشی انبوه و سفید هم از منزل بیرون آمد پیرزنی هم بعد از آنها به جمع آنها پیوست دخترکی و پسرکی و زنی جوان و چند نفری هم در منزل مانده و از لای درب معلوم بودند ، سلامشان کردم با گرمی جواب دادند موجی از انرژی و امید را از نفسهایشان دریافت کردم گویی که دیگر در راه ماندنمان به حاشیه رانده شده بود . از آنها سراغ آچار را گرفتم فورا پیرمرد به زنش گفتن برو آچار را برایشان بیاور ! با شنیدن این جمله خوشحال شدیم ، که آیا ممکن است مشکلاتمان درب منزل درویش نذیر حل و فصل گردد . پیر زن آچار را آورد لوله گیری بود که نمی توانست پیچ پولی میلنگ را بگیرد اما برای اثبات اینکه به دوستانمان در کنار ماشین بفهمانیم که به دنبال آچار گشته ایم لازمش داشتیم. از درویش نذیر پرسیدم ، راستی همسایه ی شما آچاری که به کار ما بیاید را ندارند ؟ درویش نذیر گفت : نمی دانم اما اگر داشتند ببرید به حساب من اصلا نگران پس فرستادنش نباشید .
در زدم ، زنی میان سال، با لهجه ی هورامی خاص آن منطقه كه می فهمیدم اما نمی توانستم جواب بدهم ،جواب داد ، شریف که خودش هورامی بود با زن صحبت کرد پس از چند لحظه ای مردی تقریبا 60 ساله و دختری جوان و سپید روی و بلند بالا از منزل بیرون آمدند . با هم صحبت کردیم مرد به خانه رفت و کلید درب زیر زمین را آورد و به آنجا رفت تا از میان خرت و پرت ها برایمان آچار پیدا کند شریف هم همراهش رفت من و خانواده ی درویش نذیر ، زن و دختر همسایه ی آنها جلوی درب مانده بودیم که دختر همسایه به خانه برگشت و از آنجا یک آچار انبر قفلی آورد و به من گفت ببخشید این به کار شما می آید ؟ من هم با خوشحالی گفتم: خیلی خوب است این از لوله گیر هم بهتر است دستت درد نکند .
مرد همسایه همراه با شریف از زیر زمین دست خالی بیرون آمدند ، من به شریف گفتم ببین این آچار انبر قفلی خیلی به درد ما می خورد ، مرد همسایه گفت درویش نذیر من اینها را نمی شناسم چطور به آنها اعتماد کنم .درویش نذیر با عصبانیت داد زد مرد حسابی اینها در راه مانده اند وظیفه داریم به ایشان کمک کنیم اصلا حرفش را نزن مالت را از من بگیر . مرد همسایه راضی شد که آچار را به ما بدهد ، خواستیم که راه بیفتیم که درویش نذیر گفت ببخشید شما شام خورده اید ؟ شریف گفت : نه ، درویش نذیر گفت : بیایید تو و شامتان را بخورید بعدا راه می افتید و مشکلتان را حل می کنید . گفتیم : که غیر از ما پنج نفر دیگر هم شام نخورده اند چطور می شود ما شام بخوریم و آنها نخورده باشند. درویش نذیر گفت : خوب برای آنها هم لقمه ای نان و ماست ببرید سپس از بچه هایش خواست هرچه نان در خانه دارند را برایمان بیاورند و همچنین یک سطل کوچک ماست به ما دادند ، خواستیم که خدا حافظی کنیم و راه بیفتیم درویش گفت در این تاریکی شب بدون روشنایی نمی توانید راه را پیدا کنید ، چراغ قوه ای بزرگ هم آوردند و ما هم با خوشحالی از ایشان خدا حافظی کردیم و قرار شد وسایل امانت را در روستای ئه سپه ریز تحویل منزل حاجی حبیب دهیم و ایشان هم در اولین فرصت به صاحبانشان بازگردانند .
ساعت از 9 شب هم گذشته بود که می خواستیم از آخرین خانه ی روستا بگذریم و راه جاده را در پیش گیریم که با صدای مردی جوان ایستادیم بر بام خانه شان ایستاده بود و خطاب به ما گفت شما در این تاریکی شب کجا می روید حکایت اتفاق را برایش باز گو کردیم ، از بام خانه پایین آمد و کلید درب اتاقی که در زیر خانه شان بود را از پسرکی که گویا پسرش بود خواست او هم در تاریکی شب به خانه ای در نزدیکیشان رفت و فورا کلید را آورد . مرد جوان گفت : چهار سال پیش روی جاده آچاری را پیدا کرده ام و همین جور زیر زمین خانه رها کرده ام شاید به کار شما بیاید . من با خودم فکر می کردم : این مرد چه خوش خیال است چهار سال پیش آچاری را پیدا کرده می خواهد امشب به کار ما بیاید .در این فکرها بودم که شریف مرد جوان را غرق در بوسه کرد ، آچار همان بود که ما می خواستیم ، خدایا گویی معجزه شده بود آچار پیدا شد . به مرد جوان گفتیم تا نشانه ای شماره تلفنی چیزی پیش شما بگذاریم ، ناراحت شد و گفت : ببینید لابد خدا خواسته من آچاری را پیدا کنم و چهار سال در نگهداری کنم و امشب به کار شما بیاید .
از مرد جوان خدا حافظی کردیم و به سوی ماشین راه افتادیم ، در راه زنگ موبایلم به صدا درآمد ، دوستانم بودند سراغ آچار را گرفتند : گفتم که هم آچار آورده ایم و هم نان و هم ماست و هم چراغ قوه ، باور نمی کردند تا پس از یک ساعت راه پیمودن از دور جمع دوستان را در کنار آتش، دیدم و فریاد شادی سر دادیم، پنج دقیقه ايطول نکشید که تمام مشکلاتمان حل شد .


1