فصلهاي يك زندگي (فصل چهارم ازدواج) قسمت دوم فصلهاي يك زندگي نويسنده: ژيلا شجاعي (يلدا) فصل چهارم (ازدواج) قسمت دوم خانم فراصتي با پسرش رفت . اين بار نوبت اونا بود كه منتظر بمونن. ستاره يك ماه به اين موضوع فكر كرد . يه روز ظهر جمعه كه ستاره تعطيل بود و تو خونه آتيش مي سوزوند پريد تو آشپزخونه و به مادرش كه داشت تو آشپزخونه نهار رو آماده مي كرد گفت : مامان من فكرام رو كردم با اين اسكول عروسي مي كنم . مادر گفت: چي ؟؟ اسكول تو از الان لغب اسكول بهش دادي چطور مي خواي يه عمر زندگي كني؟ ستاره خيلي جدي گفت: آخه زياد ازش خوشم نمي ياد اما چاره اي نيست اونجايي كه من كار مي كنم بايد يه نفر رو سر جاش بشونم . مادر گفت: اي بابا چي مي گي دختر صحبت يه عمر زندگيه . ستاره صندلي آشپزخونه رو برگردوند و برعكس روش نشست و گفت: نه مامان تو نمي فهمي كه من چه عذابي مي كشم . من بايد با متاهل شدنم روي يه نفر رو كم كنم. مادر كه ملاقه رو روي لبه قابلمه صدا مي داد چشم غره اي به ستاره رفت. ستاره ادامه داد اه مامان صدا نده بزار يه لحظه الان بهت مي گم. بعدش از روي صندلي بلند شد و گفت: يه بيشعور بي صفتي تو دفتر به من همش بد و بي راه مي گه همش تهمت مي زنه به اينكه قاب رئيس رو دزديدي من چاره اي ندارم در واقع مورد ديگه اي براي ازدواج نيست پس حاضرم با ين خول و ديوونه عروسي كنم. مادر كمي از غذا رو روي ملاقه ريخت و چشيد بعد در قابلمه رو گذاشت و به ستاره گفت: من كه نفهميدم تو چي مي گي!! اما خود داني. فردا من و بابات رو مقصر ندوني . بعد از آشپزخونه رفت بيرون و گفت هر كاري مي كني بكن به من چه گوش كه نمي دي هميشه خيره بودي و هستي. ستاره با خنده گفت: مامان اذيت نكن تو رو خدا من چاره اي ندارم . بعدش دنبال مامانش از آشپزخونه بيرون رفت. مادر تلويزيون رو روشن كرد و نشست . بعد به ستاره گفت: خوب برو يه چايي براي مادرت بريز بيا ببينم چي مي گي؟ ستاره گفت : باشه چشم . ستاره با يه ليوان چاي برگشت و اون رو جلوي مادرش گذاشت و گفت: مامان تو كاريت نباشه . فقط به خانم فراصتي زنگ بزن و بگو دخترم موافق اين ازدواجه. بگو بيان براي بعله برون. مادر نگاهي به ستاره كرد . نمي دونست در جواب لجبازي هاي دختر خيره سرش چي بگه فقط گفت: خدايا خودت كمك كن اين دختره جني شده. ستاره خنديد. بعد از دو روز مادر ستاره زنگ زد و موافقت ستاره رو براي اين ازدواج به اونا اعلام كرد. يك دو روز بعد خانم فراصتي به همراه پسرش با يه دسته گل و يه جعبه شيريني به ديدن اونا اومدن. ستاره حتي تحقيقي هم از خونواده اونا انجام نداد . يك هفته بعد ستاره تو محضر به عقد بابك در اومد و براش مهم نبود اون چطور پسريه و بعدش هم يك جشن كوچك در منزل برگزار شد و قرار شد كه بعد از تكميل جهيزيه و دو ماه بعد ازدواج كنن. صبح وقتي ستاره رفت سر كار همه از ديدنش تعجب كرده بودن. ستاره به آقاي سمتي پول داد و بهش گفت كه يه جعبه شيريني تر بگيره و روي ميز آقاي طارمي بزاره. ستاره كلي تغيير كرده بود انقد كه آقاي سمتي هم چشم ازش بر نمي داشت . بعد آقاي سمتي خيلي آهسته به ستاره گفت: خانم به سلامتي نامزود كردين مبارك باشه. ستاره كه خندش گرفته بود گفت: بله با اجازه اتون نامزد كردم . آقاي سمتي بلند فرياد زد: به به مباركه ستاره خانم مباركه. ستاره گفت: هيس چته آقا سمتي چرا داد مي زني ستاره چيه موهبي هستم. بعد خيلي جدي گفت: برو كاري كه بهت گفت رو انجام بده. آقاي سمتي گفت: چشم خانم موهبي ببخشيد. خانم لطيفي زير چشمي ستاره رو براندازي كرد و گفت: چه مسخره ؟ ستاره گفت : كجاش مسخره است. منشي گفت: نمي دونم والا مسخره است ديگه !! ستاره چشمش پر از اشك شد اما خيلي آروم گفت: آقا سمتي واستا ؟ آقا سمتي وايستاد و گفت: چي شده خانم موهبي امري دارين. ستاره گفت: من خودم هم مي يام بايد يه شيريني تر جانانه بگيرم آخه شوخي نيست كه ازدواج كردم اونم با پسر مورد علاقم. خانم لطيفي زير لب غرغر كرد و داد زد . سمتي روي ميز كلي آشغال ريخته بيا تميز كن. ستاره گفت: باشه آقا سمتي تو برو به كارت برس من خودم مي رم مي خرم.
|