این آشفته بازار در این آشفته بازار آنچنان آشفته است بازار ، که کسی از عشق ، دوستی ، محبت ، آغوشهای باسخاوت گشاده شده ، سراغی نمی گیرد . در این اوضاع احوال بدا به حال عاشق بی چاره ، عاشقی هم بهایی ندارد ، او هم آشفته است ، بی چاره او ، ! باید از میان کتاب شعرهای بی قافیه ، به دنبال توصیف حال پریشانش بگردد . شعرها هم لطافت وسخاوتشان را از دست داده اند ، ازهزار من شعر یک بیت هم قافیه ندارد ، شاعران هم بی احساس شده اند ، می گویند : شاعر نباید در بند قافیه باشد ، خوش بهانه ای دارند برای قلب های خالی از احساسشان ، بگذارید خوش باشند و خیال کنند ما هیچ نمی دانیم ، آنها خیال می کنند از سنگهایی که در سینه دارند و نامش را دل گذاشته اند خبر نداریم ! اکنون عاشق بی چاره بیاید و منظومه ی عشقش را به کی بدهد تا برای لیلایش بسراید ؟! همه سر در گم و پریشانند ، همه به دنبال پول و خالی از عاطفه اند ، تمام اعتقادشان ، تمام احساساتشان را به مشتی اسکناس فروخته اند ، همه در پی آنند تا بیشتر از دیگران به گرد مال بپردازند ، عمرهایشان را مصروف کسب مال کرده اند ، ودر خیال خود خوشبختند ، در بد بختی و کثافت غرق شده اند ، از صبح تا غروب در حجره هایی خود را محبوس کرده اند و به شمردن مشغولند .همه در جنب و جوش و خروشند ، از این سو به آن سو می روند ، همه کار دارند و بی کارند ! فرصت احوال پرسی را هم ندارند ، سلام ، خدا حافظ ، کار دارم ! هیچ کس کس دیگر را دوست ندارد ، خود را سرشار از محبت نشان می دهند ، در حالی که خالی ازعاطفه اند ، شهر ها بلند و بلند تر می شوند و فاصله ی انسانها از همدیگر بیش و بیش تر ! دیوارهای جدایی افراشته تر می گردند و رشته های فامیلی سست و سست تر ، فامیل ها آنقدر دلهایشان دور ازهم است و آنقدر رابطه ها نازک و نازک ترشده است که با کوچکترین تصادم پیوندها برای همیشه گسسته خواهد شد . مرز انسانها آنقدر محدود شده است ، که حتی با خودشان هم بیگانه اند ، حتی در پی دشمنی با خودشان هم بر می آیند . دیگر کمتر کسی به شب نشینی می رود ، دلها با هم بیگانه شده اند ، همدلی ها هم نمانده است ، گویی دل سالهاست که مرده است وکسی هم بر سر مزارش گل نمی گذارد ! باید بگویم :" چشم ها را باید شست " زیرا چشم ها هم آلوده شده اند ، دیگر نیست کسی که چشمش را درویش کند ، نگاهها پر از خیانت شده اند ، نیست کسی که بتواند فکرش را بی آلایش از باتلاق روزگار به در آورد . کردارها ، خدایی و انسانی نیسند ، خود کامگی وخود پرستی ها و غرور و همه چیز را برای خود خواستن ها سرتاسر زمین را فرا گرفته است . کسی از ره نیکویی ورضای خداوند دست افتاده ای را نمی گیرد ، اگر هم گرفت نه از ره رضاست بلکه عین ریاست ، اگر کسی او را ننگرد ، از آن همه پولی که در کیسه دارد ، سکه ای به مستمندی ، افتاده در کنار دیواری نمی دهد . آن مستمند هم دروغ می گوید ، پیشه اش گدایی است ، نه اینکه محتاج است ، روزها و سال ها ، کنار همین دیوار او را می بینم ، فقط در پی جمع مال است ، او آنقدر از خود بی خود گشته است ، که مالی را که دیگران به او ، از هرطریق داده اند مصرف نمی کند ، فقط می اندوزد ، برای کی ؟ و چرا ؟ خودش هم نمیداند ، او هم احمق تر از دیگران شده است ! نمی دانم چه شده است که اینچنین گشته است ، زاهدان هم متمول شده اند ، گویی روزگارشان به کام است ، رنگ زاهدان روشن تر شده و پیکرشان فربه تر ، دیگر همچون منصور حلاج ، عقرب در شکاف پاهای پینه بسته شان لانه ندارد ، دیگر کسی مالش را وقف مسجد نمی کند ، زمین مساجد هم غصب شده اند و باغ و بیشه هایشان را هم بریدند ، یا سوزاندند و یا فروختند و بر زمینشان هم خانه ساختند . باغ ها وبیشه ها کم و کمتر شده اند ، می برند و نمی کارند ، می سوزانند ونمی رویانند ، جنگل ها تنک و تنک تر گشته اند ، چند درختی پیر نمانده است ، تک و تنها هر کدام بر روی تپه ای دور از هم ، زخم تیشه های روزگار بر پیکرشان وتجربه ی آتش سوزی های دیروز در بسترشان ، نیمی از پیکرشان خشک ونیم دیگر نیم زنده ، به سختی می توانند ریشه هایشان را ازگاوآهن کشاورز امروز پاس دارند ، هر سال بیشتر از سال پیش ، سایه سارشان را می کارند و شخم می زنند ، نیم رمقی بیش از جانشان نمانده است ، هر آن دم ایشان هم بمیرند و از پیکرشان توده ای خاکستر به جای ماند و ملعبه ی باد گردد ! چشمه ها یا خشک شده اند ویا در لوله های آهنی وپلاستیکی زندانی گشته اند ، دیگر در راه چشمه ، نه کوزه ای منتظر پر شدن است و نه زنی ناگفته هایش را با زن دیگر در میان می گذارد ، ونه بوی خوش پونه ونسرین ونسترن می آید ، آنچه هست بوی تعفن است ، که جرات نوشین آب چشمه را از رهگذر می گیرد . خدای من دنیای ما را چه بر سرآمده است ، که به این حال افتاده است ؟ ! همه جا را جاده کرده اند و راه ساخته اند ، پای بی عرضگان را هم به کنار قله ها کشانده اند و همین جاده ها کوه رفتن را هم به سخره گرفته اند ، فتح قله دیگر معنایی ندارد ، مردم با ماشین به کوه می روند ، نمی دانم باید بخندم یا باید بگریم . ! رنج های دیگران ، خوشی های ماست و مصیبت های آنها ، ما را مفرح می کند ، همدردی وهمدلی ، از میان انسانها رخت بربسته است ، اگر کسی در مشقت افتاد ، باعث مسرت ما می گردد ، اگر برای کسی در جایی حادثه ای پیش آید ، با رنج و مصیبت ومرگ دیگران در ظاهر نگران ، اما در اعماق وجود خوشحال و مسرور می گردیم . اگر کسی هم مسرور و خوشبخت شود ، ما مایوس و بدبخت می شویم ، خونی است از حیوانیت که در رگهای ما جوشیده است و هر کس در پی نابودی دیگری است ، هیچ کس در پی گشایش نیست و همه در پی عقده و گستراندن دام برای یکدیگرند . دیوارها ، پر از اعلام مرگ انسانهاست ، هیچ کس از مرگ آدم ها متاثر نمی شود ، به تصویر چهرهایشان می نگریم و با پوزخند ، به دنبال کسی از بازماندگانیم که شاید بشناسیم وکاری از کارهایمان به دست او باشد ، برویم در مجلس ختم مرده اش بگوییم سرت سلامت !
|