نرسیده... بعضی چیزای دنیا هست که وقتی نرسی بهش برات استوره میشه مثل عشق،من عاشق نیستم همانطور مجنون نبود همانطور که فرهاد نبود همانطور که رما نبود همنطور که جک نبود و...من دیوانه ام دقیقا مثل انها،انها سرشان را در راه عشقشان به باد دادن امروز نوبت من هست... شاید مجنون دیوانه لقب گرفت و یک عمر تحقیر شد و جک به عنوان یک دزد در کشتی گذراند و فرهاد با رنج کوه کند حمال بقیه شد اما بعد از مرگ جاویدان شدن،همانطور که من خواهم شد... در این راه رنجها دیدم که برایم شیرین بود،اری بچه تر از ان بودم ولی بد روزگار این را خواست امروز من میدانم مطممئنم عاشق شده ام چون سرم را هم خواهم داد...وچه بسیار هم تا مرزش رفتم... مگر انها که بهم رسیدند جاودان شدن؟!مگر خیلیهاشان مجبور به جدایی نشدن؟مگر انها به هم خیانت نکردم؟مگر هم را نرنجاندن؟مگر از هم خسته نشدن؟ بعضی چیزا به نرسیدن زیباست شاید به یار نرسم اما میدانم روزی به یادم مشکی خواهد پوشید روزی که دیگر نیستم او پیش معشوقه خود در حال زندگیست که تکراری شده و برای انکه از چشمش نیفتد تن به خفت ها خواهد داد که من هرگز برایش نمیپسندیدم... ان روز امروز مرا به یاد خواهد اورد روزی که نیستم...نیستم...نیستم شاید در پارک شلوغ در گوشه ای دنج گریه کنه و یاد اشکهای من بیفته،شاید معشوقش رهایش کنه و جلوی چشمانش بره... شاید همه چیز خوب باشه و هیچوقت در دنیا اذار نبینه ولی فردا در روز معود چگونه در چشمان من نگاه خواهد کرد وقتی بر من بد کرد و من او را ان روز خواهم بخشید... بنیامین بــــــــــــــــــــتا
|