شعرناب

بادکنک فروش


حکایت من مثل مرد بادکنک فروشه شهر که کلی غم و غصه داره.
وقتی ازش بادکنک میخرن یکم خوشحال میشه به اندازه ای که لبخند دوباره روی لباش میاد،انگاری خیلی از غماش یادش میره فقط برای چند لحظه کوتاه،میدونی چرا؟!
چون بادکنک فروش میدونه بدبخته ولی با همون فروشش میدونه یکم به هدفش"خوشبختی"نزدیکتر شده...
وقتی بادکنکش بی دلیل میترکه اما خیلی غمگین میشه میدونید چرا؟!
چون همین یکم غم باعث میشه کل غمای زندگیش یادش بیاد و دنیا روی سرش اوار بشه،چون از هدفش بازم دور میشه...
من مثل اونم، شاید اگر نگام کنی سرم بندازم انور و فقط یکم خوشحال شم اما ای کاش میدونستی با هر عکس العمل بد تو حتی به اتفاق چقدر دنیا روی سرم خراب میشه...
بنیامین بتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا


3