لحظه های بی کسی زماني قلبم شانه هاي صبوري را مي مانست كه تو مي توانستي سرت را در لحظات پر از غم و تلخ زندگي بر روي آن بگذاري و هاي هاي گريه ات را سر دهي اما حالا اين شانه هاي زخمي ديگر تاب و توان گريه هاي سوزناك را ندارد. ديگر قلب من كه هدف تيرهاي زهرآگين وزجرآور روزگار قرار گرفته حتي تكه اي جاي زخم نخورده ندارد تا بتواني آن را مرهم خود قرار دهي. ديگر از اين به بعد تو هستي كه بايد مرا به دوش بگيري. مي دانم خسته اي ، خسته تر از هميشه. بيا لحظه هاي بي كسي يكديگر را بفهميم و واژه تلخ كينه و هجران را از صفحه ي ذهنمان محو كنيم. بيا تا ابد به دور از بديها ونا روايي ها و نامرادي ها با هم دوست باشيم و قدر هم را بدانيم.
|