فصلهاي يك زندگي (دوران بعد از تحصيل) فصل دوم قسمت دوم از اون روز ستاره كمي حالش بهتر شده بود. تازه نماز خونم شده بود و همش سر نماز دعا مي كرد كه خانم فراصتي با پسرش به خوستگاري بياد يكي دو هفته گذشت. خبري از خانم فراصتي نشد نه حالي نه احوالي هيچي و هيچي انگار نه انگار كه قولي داده بود و راجع به پسرش با مادر ستاره صحبت كرده بود. ستاره دوباره داشت عصبي مي شد نه از اينكه خانم فراصتي با پسرش نيومده بود بلكه از اين ناراحت بود كه فكر مي كرد خانم فراصتي پشيمون شده يا اونا رو مسخره كرده. خلاصه همه ذكر و فكرش همين بود و دوباره شروع كرد به زخم زبون زدن به مادرش كه همش مقصر تويي معلوم نيست چي راجع به من گفتي كه اون جا زده بايد زنگ بزني. خودت بايد درستش كني. مادر بيچاره نمي تونست حريف زبون نيش دار ستاره بشه هي مي گفت بابا هر دختري قسمتي داره صبر داشته باش شايد موقعيت براش پيش نيومده به پسرش بگه. ستاره خيلي بي تابي مي كرد دلش مي خواست بره دم در خونه اونا و خونشون را به آتيش بكشونه. همش مي گفت بايد آبروي اين خانواده رو جلوي در و همسايه ببرم. مادرش گفت چي مي گي دختر آبروي خودت مي ره. بعد ادامه داد آخه چكار كنم برم بگم چرا پسرت رو نمي ياري. ستاره اخم كرد و رفت تو اتاقش و در رو محكم بست. خلاصه ستاره خيلي بي طاقت شده بود با كوچكترين چيزي از كوره در مي رفت و گريه رو سر مي داد. پدر خيلي ستاره رو دوس داشت و دلش خيلي به حال ستاره مي سوخت. اما اصلا خونه نبود كه آب شدن ستاره رو ببينه همش تو كارخونه بود آخه اون تو يه كارخونه ساخت وسايل يدكي خودرو كار مي كرد و همش اضافه كاري مي موند با اينكه ستاره تنها دختر خونه بود اما خرجش خيلي زياد بود. دائم لباس و كفش مي خريد و پدر براي اينكه كم نياره دائم تو كارخونه مي موند و اضافه كاري مي كرد. تا ستاره آب تو دلش تكون نخوره . سه چهار ماه از قضيه خانم فراصتي گذشت ولي هنوز هيچ خبري از اون نبود. ستاره چند روز بود كه به سرش زده بود بره سر كار دائم روزنامه مي خريد و آگهي هاي بازار كار رو مي ديد يه روز كه همين طوري داشت تو روزنامه دنبال كار مي گشت چشمش به يه آگهي تو روزنامه افتاد كه با خط درشت و آبي نوشته بود به يه كارگر خانم جهت بسته بندي نيازمنديم . ستاره فوري زنگ زد. يه خانم از پشت تلفن گفت بله؟ ستاره گفت ببخشيد راجع به آگهي تون زنگ زدم. خانمه از پشت تلفن گفت خانم آگهي تاريخ گذشته است .گرفتيم . ستاره گفت خانم تو رو خدا من خيلي دنبال كار گشتم چون كاري بلد نيستم خواستم كارگر شما بشم. مي شه بيام فرم پر كنم خانمه گفت: خانم گرفتيم!! لطفا مزاحم نشيد بعد گوشي رو گذاشت. ستاره از اتاقش پريد بيرون و رفت تو آشپزخونه به مادرش گفت مامان مي ياي يه جا با هم بريم. مادر گفت كجا؟ ستاره گفت والا يه آگهي پيدا كردم ولي زنه نمي خواد به من كار بده. مادر گفت كار رو مي خواي چكار؟ ستاره گفت پس چكار كنم بمونم خونه ديوونه بشم. مادر گفت باشه بزار فردا صبح. ستاره قبول كرد اما تا صبح فكر و خيال كرد. پيش خودش مي گفت اگه برم سر كار بخدا خيلي خوب مي شه دستم تو جيب خودم . مي رم و مي يام. خانم خودمم و نوكر خودمم. اگه بمونم خونه منتظر خانم فراصت و پسرش رواني مي شم. بالاخره صبح شد و ستاره با يه اميد تازه كه در ذهنش ايجاد شده بود به همراه مادرش به اون دفتر روزنامه كه زير آگهي آدرس زده بود رفت. تا رسيدن كلي روزنامه باطله تلنبار كنار در ديدن و سه تا خانم هم اونجا بودن كه داشتن روزنامه ها رو بسته بندي مي كردن و با نوار مي بستن. ستاره رفت جلو گفت ببخشيد دفتر روزنامه است. يه خانم كه مغنه اي لاجوردي سرش بود گفت آره چكار داري؟ با كي كار داري؟ ستاره گفت با مدير روزنامه. خانمه ادامه داد اين در پشتي شما اومدين. دفتر روزنامه تو كوچه بغليه. ستاره و مادرش مثل برق رسيدن اونجا. در بسته بود. زنگ زدن. يه خانم از پشت آيفون گفت بله.! ستاره با مِن و مِن گفت: ببخشيد مي شه در رو باز كنيد. خانمه گفت: شما؟ ستاره گفت من براي كار اومدم. دوباره ادامه داد. مي دونم كارگر گرفتين اما با مدير صحبت كردم، گفت اشكال نداره مي تونم بيام. بعد از اين حرف در باز شد و ستاره و مادرش رفتن داخل. داخل يه راهرو بود كه مي رسيد به سه تا اتاق كوچيك. سر در هر اتاقي يه تابلوي رنگ و سو رفته سفيد رنگ بود اتاق اول نوشته شده بود. آبدارخانه و اتاق وسط نوشته شده بود انبار و يه اتاق كه ظاهراً بزرگتر از بقيه اتاقها بود نوشته شده بود مدير دفتر روزنامه . ستاره كمي اطراف رو نگاه كرد رفتن تو ته راهرو يه ميز قهوه اي رنگ تقريياً كهنه بود كه يه خانم پشت اون نشسته بود روي ميز خانم منشي يه تلفن آبي رنگ بود و يه ماشين دستي هم كنار دستش بود و مشغول كار با اون بود ستاره و مادرش سلام كردن. خانم منشي ستاره و مادرش رو برانداز كرد و دست از كار كشيد و گفت: والا ما يه كارگر مي خواستيم گرفتيم. بعد با تعجب گفت: مدير به من راجع به شما چيزي نگفته.؟؟؟!!! بعد از مكثي كوتاه روي صندليش جا به جا شد و دوباره شروع كرد به كار كردن و گفت: ولي مي تونيد صبر كنيد تا برگرده. ستاره گفت اي واي نيستن؟؟ خانمه گفت نه تا ظهر پيداشون مي شه. ستاره گفت اي بابا شانس ماِ ها. خانمه گفت نگران نباشيد خانم بنشينيد. بعد بلند شد و گفت بگم براتون چاي بيارن؟ مادر ستاره گفت خانم ما كار داريم بايد برگرديم. ستاره گفت نه مامان چه كاري داريم بعد رو كرد به خانم منشي و گفت: مي شينيم خانم تا بيان. خانمه گفت: خوب پس بشينين ميل خودتونه . پيرمردي كه ظاهراً نشان مي داد آبدارچي اونجاست با يه سيني چاي اومد . پيرمرد كه از ظاهرش نشون مي داد حدود پنجاه رو بايد داشته باشه خم شد و به ستاره چاي تعارف كرد و گفت خانم جوان بفرمائيد چاي. ستاره كه خيلي اضطراب داشت سيني رو عقب كشيد و گفت: نه ميل ندارم. پيرمرد چاي را به مادر ستاره تعارف كرد. مادر ستاره در حالي كه چاي را از داخل سيني بر مي داشت گفت: يه چايي بخور ستاره جون . ستاره گفت مرسي ميل ندارم. آبدارچي يه نگاهي به ستاره و مادرش كرد و برگشت به آبدارخانه. خلاصه بعد از دو ساعت در باز شد و يك آقاي نسبتا چاق و قد كوتاه با كت و شلوار طوسي رنگ وارد شد. ستاره از جا پريد و سلام كرد. آقاهه نگاهي كرد و گفت: خانم اينا كين ؟ خانمه گفت با شما كار دارن. آقاهه كه معلوم بود مدير دفتر روزنامه است گفت من كه با كسي قرار نداشتم. بگين برن. بعدش اضافه كرد. ناهار من رو بگين بيارن تو دفتر. خانمه از جاش بلند شد و گفت باشه چشم بعد رو كرد به مادر ستاره و گفت پس شما چي مي گين ؟ ستاره گفت خانم بزار برم تو ببينمش بعد دستاش رو به هم گره زد و زير چونش گذاشت و گفت: خواهش مي كنم بزار برم تو. خانمه گفت نديدي چطوري برخورد كرد؟ نديدي چه عصباني شد؟؟ ستاره گفت بزار برم داخل. خانمه گفت باشه اما من نگفتما ؟ ستاره پريد تو اتاق در رو باز كرد و سلام كرد و بعد گفت ببخشيد خسته نباشيد. مدير داد زد خانم چرا اين خانم اومده داخل اتاق مگه اينجا در و پيكر نداره. ستاره پريد جلو و گفت تقسير اون خانم نيست من خودم خواستم شما رو زيارت كنم. مدير روي صندلي كوچيكش كه با اون هيكل گندش به زور جا شده بود جا به جا شد و گفت چي مي خواي خانم. ستاره گفت مي خوام كار كنم. مدير گفت ما يه كارگر مي خواستيم كه گرفتيم. بعدش سرش رو آورد بالا و خيره شد به ستاره و گفت ديگه هيچ كي رو لازم نداريم. بعد دستش رو به طرف ستاره گرفت و گفت: خانم تشريف ببريد بيرون. ستاره دوباره اصرار كرد. باشه گفتين اما بزارين منم كارگر شما بشم. خواهش مي كنم. اولش پول ندين. مدير گفت يعني چي خانم شما چرا سمج بازي در مي يارين. ستاره گفت بزارين بمونم خواهش مي كنم من احتياج دارم بيام سر كار. از نظر مالي نياز ندارم بيشتر از نظر روحي. مدير گفت خانم مگه من دكتر روانشناسم. ستاره گفت خواهش مي كنم. يه دفعه مادر ستاره اومد تو. گفت: بيا ستاره جون وقت آقا رو نگير. مدير كه تازه متوجه مادر ستاره شده بود گفت: دختر شماست خانم؟ مادر ستاره گفت بله ببخشيد. مدير گفت خانم دختر شما اصرار داره كه اينجا كار كنه اما بهش گفتم احتياج نداريم. مادر ستاره سرش رو پايين انداخت و گفت بله شما به بزرگي خودتون ببخشيد دختر من يه كمي خيره سره. حرف تو گوشش نمي ره. مدير به مادر ستاره نگاهي كرد و بعد به ستاره نگاه كرد و گفت . چي بگم والا من البته يه نفر رو مي خواستم استخدام كنم براي كمك منشيم اما خوب يه نفر با سواد لازم دارم. ستاره گفت : من ديپلم دارم آقا . مدير با تعجب به ستاره نگاه كرد و گفت ديپلم داري اومدي كارگري؟ ستاره گفت به شما گفتم كه محتاج كار هستم از نظر روحي احتياج به كار دارم. مدير به سختي از روي صندليش بلند شد و از پنجره اتاقش به بيرون نگاه كرد بعد برگشت و گفت شما باسواد هستين من نمي تونم شما رو جاي كارگرا بزارم. چون خيلي اصرار مي كني من يه پيشنهاد برات دارم. ستاره گفت چي قربان ؟ مدير يه كم ستاره رو ورانداز كرد و گفت يه ماه آزمايشي قبولت مي كنم. ستاره گفت ممنون مي شم. بعد با خوشحالي گفت از امروز كارم رو شروع كنم؟ مدير گفت نه الان من دارم جايي مي رم. در باز شد و آبدارچي با سيني غذا وارد شد . مدير كه خيلي گرسنه اش بود گفت: فعلا يه فرم بگير از خانم منشي. برو بشين پر كن تمام مشخصات و تلفن منزل و اينا رو بده من بهت زنگ مي زنم ستاره گفت باشه چشم .
|