دلنوشته ی خیس وقتی که رفتی ساعت از زمان ایستاد و صدای ممتد عقربکها “که در سبقت از هم برای رسیدن به صفر عاشقی بودند” به سکوت رخوتناکی رسید که هستی مرا تا خروارها سال ویران نمود . تو در ماورای این نابودی جنون آور به کدامین وصل لازوالی مشغولی که شرم وفاداری را بلعیده ای؟؟؟ آیا براستی تمام شور”دوستت دارمت” یکباره بدین سان به خاموشی نشست؟؟؟ آیا تمام وعده های شیرین عاشقی در کالبد صفر عاشقی یکباره بدین سان به تلخی می گراید؟؟؟ در باورم هرگز نمی رسید چنین روزی که هیچ شوم هیچ و دیگر از وجود همیشه منزوی دستانم چیزی بنام شعر تراوش نکند. این ها همه در برابر رفتن تلخین تو،شیرین می آمد شیرین می آمد وقتی که ناقوسهای نفرت تو گوشهای مرا پر کرد از صدای شکستن استخوانهای غرورم، و آن زمان خودم شلاق زدنت بر تن رویاهایم را دیدم . آیا براستی شعله های داغ و سوزنده دوست داشتن تا افق عشق اوج می گیردو یکباره به بوران تنفر مبدل می گردد؟؟؟ آیا قلب ها می توانند تحول را اینگونه پمپاژ کنند؟؟؟ آه و تنها آه می تواند به هیاهوی این بغض دامن بزند و آرام آرام به همسایگی باورم درآید که: آری چنین است؛ قلبها می توانند عشق را به تنفر مبدل کنن — نسیم شرق.زمستان ۹۱
|