وداع با دریا - مسافر خیال 15 بنام خدا مطلب شماره 18 : وداع با دریا – مسافر خیال 15 ******************** مسیر رفت به دریاچه ، در سکوت غم انگیزی گذشت . نزدیک تر که می شدیم نازنین با دقت همه جا رو نگاه میکرد . تا اینکه وارد جاده منتهی به پل شدیم . آنجا گفت: « یه جای خوب پیدا کن واسه پیاده شدن » . نرسیده به پل یک جای پارک بود، توقف کردم . هوا ابری بود و کمی هم سرد . نازنین پیاده شد و از خاکریز کنار جاده به طرف ساحل رفت و رو به دریا ایستاد . صدای امواج و مرغان دریایی در آن هوای دلگیرکننده بیشتر باعث اندوه می شد. منتظر ماندم مرا هم صدا کند . اما خبری نشد . نیم ساعت بعد دنبالش رفتم و خیلی آرام ، یک قدم مانده به او ایستادم . او رو به دریا ایستاده بود. غرق در خودش و فقط باد بود که شال و مانتو اش را تکان میداد متوجه حضور من شد و بی آنکه برگردد با صدایی که مشخص بود گریه کرده است گفت :« می بینی حسین ... من هم مثل این دریا در حال تموم شدنم ...» . کمی مکث کرد و آهی کشید و گفت :« یادش بخیر اون روزا ... این دریا و این جاده برای من یادآور بهترین دوران زندگیمه ... اینجا تموم احساسات وآروزهامو می بینم که برام زنده میشن ... من اینجا خودمو خوشبخت ترین دختر دنیا میدونستم ... وقتی میومدی دنبالم ،قند تو دلم آب میشد ... دلم میخواست دستتو بگیرم و تو کوچه و خیابونا بگردونم و به همه نشونت بدم و بگم آهای مردم این دیوونه بخاطر من تا اینجا اومده ... » به اینجا که رسید نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد . در همان حال برگشت بطرف من و گفت :« کی میتونست حدس بزنه من، نازنین، دختر یکی یه دونه در یک چشم بهم زدن بدبخت ترین و آواره ترین آدم روی زمین بشم که هر روز آرزوی مرگ میکنه ... » و در همان حال ادامه داد:« میدونی من هر روز از خدا مرگمو میخوام ؟ دلم میخواد بمیرم ... دلم میخواد از یاد همه فراموش بشم ... میدونم خدا مهربونه و اون دنیا بهم سخت نمیگیره ... فقط .... فقط دلم واسۀ مامان فروغم میسوزه ... تو نمیدونی اون چقدر تنهاست ... دلش به من خوش بود که من هم شدم براش آینۀ دق ...باور میکنی من از اون روزی که ازدواج کردم ،دیگه روم نشده به صورت عروسکام نگاه کنم... همشونو گذاشتم کنار . حتی از اونا هم خجالت میکشم ...» از دیدن حال نازنین و شنیدن حرفهایش آن چنان غصه دار شده بودم که قلبم از سینه بیرون می زد . هر طور بود به خودم مسلط شدم و گفتم :« نازنین گوش کن ... گفتن این حرفها هیچ فایده ای نداره ... میدونم خیلی اذیت شدی ولی قرار نیست همش به گذشته فکر کنی ... هرچی بوده دیگه تموم شده ... بیا برگردیم بریم خونۀ ما و یا خونۀ خالت ، هرجا که راحتی ... بشینیم تصمیمامونو بگیریم . گذشته دیگه گذشته . ببینیم واسه آینده چکار میشه کرد » نازنین به میان حرفم آمد و در حالیکه چشمانش را پاک میکرد گفت : « نه ... یه بار گفتم نه ... من زندگی خودمو خراب کردم حق ندارم زندگی تو رو هم خرابش کنم ... من همه چی مو باخته ام عزتم ،غرورم ، نجابتم همه نابود شدن. شدم مثل یه آدم آهنی ... اگه اومدم دیدنت بخاطر این بود که یه بار دیگه باهات بیام اینجا... بیاد اون روزا ... تو دلم عقده شده بود... اگه نمیومدم آرزو به دل می موندم ... اومدم برای بار آخر تو رو ببینم ... تو که حسرت زندگیم بودی و حسرت زندگیم موندی ... ممنونم ازت بخاطر خوبیات ... ممنونم که منو آوردی اینجا تا از دریای خاطراتم خداحافظی کنم ... خیلی دلم واسه اینجا تنگ شده بود ... دیگه سبک شدم . حالا میتونیم برگردیم » نازنین اینها را گفت و بطرف ماشین حرکت کرد . هرچه از پشت سر صدایش کردم اعتنایی نکرد . چاره ای نبود من هم رفتم داخل ماشین . یک ساعتی بحث کردیم اما بی فایده بود و او اشاره کرد که راه بیفتیم . مسیر یک ساعت و نیم برگشت را فقط من حرف زدم . هرچیزی که میشد ، گفتم تا او را به ماندن ترغیب کنم . اما او فقط سکوت کرد. وقتی به شهر رسیدیم ، گفت به خانۀ خاله اش برویم و رفتیم . آنجا گفت منتظرش بمانم تا برگردد . یکساعتی منتظر ماندم . از فرانک خداحافظی کرد و آمد . داخل ماشین نشست و گفت : « حالا آخرین زحمت رو هم بکش و منو ببر فرودگاه » نزدیک غروب بود . راه افتادم . بین راه باز هم تمام تلاشم را کردم تا متقاعد بشود اما حاصلی نداشت . خیلی زود به فرودگاه رسیدیم . جلوی ساختمان آن توقف کردم . بی اعتنا به حرفهای من پیاده شد . کوله اش را روی دوشش انداخت. گفت :« منو بخاطر همۀ بدیام حلال کن » و بطرف سالن فرودگاه راه افتاد . **************** دوستان اینجاکسی سرگشته است از مرام عاشقی برگشته است بی خـیـال هـمـدمی هامان شده فارغ از آن همدلی هامان شده کـوله اش را روی دوش انداخته بر حـریـم مـهـر و پیمـان تاخته درغروبی سخت و غمگین مـی رود بیـصدا با بغض سنگین می رود چند بیت از سروده خودم با نام « آخرین نگاه» ................................................ دیگر جانم به لبم رسیده بود نمیدانستم چکار کنم . پیاده شدم و دنبالش رفتم . داخل سالن انتظار از دور نگاهش کردم . او تنها روی یک نیمکت نشسته بود. حالش خراب بود و بیصدا گریه میکرد و تند تند اشکهایش را با پشت دستانش پاک میکرد تا کسی متوجه نشود ... رفتم در کنارش نشستم . با دیدن من گفت :« دیگه فایده ای نداره من رفتنیم . بیشتر از این اذیتم نکن . تو رو می بینم اذیت میشم . خواهش میکنم برو ...» تا لحظۀ پرواز اصرارش کردم . التماسش کردم . خواهش کردم ... اما ... او با صدای پیجر سالن، وسایلش را جمع کرد وبطرف ورودیباند پروازراه افتاد ... من در تاریکی شب ماندم با کوهی از غم و دلتنگی و درماندگی ... پایان قسمت پانزدهم .... *************************** ایکاش میشد آتشی را که بی صدا احاطه ام کرده نشان میدادم لطفا کسی غبارها را فرو بنشاند .... لطفا کسی زمان را متوقف کند لطفا به او بگویید لحظه ای درنگ کند .... یکبار هم که شده به عقب نگاه کند ... فقط یکبار ... به او بگویید که دیگر پاهایم یاری نمیکند می دانم حالش خوش نیست ... می دانم شکسته است به او که حالش خوش نیست پیام بدهید ... به او که شکسته می رود چیزی بگویید ... به او که در زیر آسمان تاریک گام برمی دارد ، چراغی بگیرید مبادا گم شود .... مبادا زمین بخورد ... ای وای از گم شدنها در تنهایی و بی کسی .... به او که اشکهایش را با پشت دستانش پاک میکند بگویید بس کند .... به او که غرورش را باخته می بیند ، بگویید مایه غرور بود ... دلداریش بدهید دستش را بگیرید ... من ... دیگر دستم به او نمی رسد لطفا نگذارید از چشمها ناپدید شود در این حیرت و تاریکی ... بخشی از دلنوشته 3 قسمتی خودم با نام « قلبهای تقسیم شده »
|