فصلهاي يك زندگي فصل اول (دوران تحصيل) قسمت سوم فصلهاي يك زندگي فصل اول (دوران تحصيل) قسمت سوم ستاره با عجله رفت سر كلاس طناز بچه ها رو دور خودش جمع كرده بود و با آب و تاب از نامزدش تعريف مي كردآره بچه ها بهم گفته ديپلمت رو گرفتي پول مي دم بري دانشگاه بچه ها خيلي مهربونه. بچه ها گفتن خوش بحالت طناز. دوباره طناز ادامه داد تو فاميل از همه سرتره مامانم مي گه آبروي فاميله بعدش داشت ادامه مي داد كه ستاره گفت پشو پشو بي خودي خالي نبد. بعد رو كرد به بچه ها گفت بچه ها همش رو دروغ مي گه، من مي دونم. يكي از بچه ها گفت تو از كجا مي دوني دروغ مي گه! مگه تو نامزدش رو مي شناسي؟ ستاره گفت معلومه ديگه خودش چيه كه نامزدش چي باشه . طناز با اين حرف ستاره زد زير گريه. بچه ها بهش دلداري دادن. يكي از بچه ها از ته كلاس گفت ستاره موهبي انگار دلت مي خواد بازم بري دفتر پيش خانم ناظم. ستاره كيفش رو محكم پرت كرد رو نيمكت كلاس و در حاليكه بيرون مي رفت گفت خفه شو بتو ربطي نداره بعدش هم در كلاس رو محكم بست ناظم كه تو راهرو ايستاده بود گفت كجا ستاره موهبي؟ كجا سرت رو پايين انداختي داري مي ري؟!! ستاره گفت خانم اجازه كيفمون تو حياط جا مونده ناظم كه كارد مي زدي خونش در نمي اومد. گفت ستاره موهبي چرا دروغ مي گي خودم ديدم كيفت رو بردي تو كلاس بدو برو كلاس برو الان معلمتون مي ياد. ستاره برگشت بره كلاس ولي وقتي ديد ناظم داره مي ره دفتر فوري مثل جت پريد تو حياط بعدش رفت پيش انتظاماتيا. آروم و قرار نداشت دلش مي خواست كله مومني رو بكنه. يه راست رفت پيش انتظاماتيا بهشون گفت شما مگه كلاس ندارين يكي از انتظاماتيا گفت زنگ ورزشمونه تو چه كاره هستي كه سوال مي كني . ستاره گفت خانم مومني كجاست. يكي از بچه ها گفت چه كارش داري ؟ امروز نيومده غايبه. ستاره رو كرد بهش و گفت يه پيغام واسه مومني دارم كي بهش مي ده ؟ يكي از بچه هاي انتظاماتي گفت : چي بگو من بهش مي گم . ستاره گفت بگو من همچنان منتظرم تا پاش رو بزاره تو مدرسه حتما بهش بگو انتظاماتيه گفت: خوب كه چي؟؟ ستاره گفت همين، تو فقط همين رو بهش بگو. بعد راهش رو كشيد و رفت و طوري كه ناظم نفهمه فوري پريد تو كلاس . زنگ ، زنگ ادبيات بود. معلم ادبيات كه داشت يكي از شعرهاي كتاب فارسي را معني مي كرد ستاره رو كه ديد گفت : شما تا حالا كجا بوديد؟ ستاره گفت: خانم اجازه خون دماغ شده بوديم رفتيم حياط بينيمون رو بشوريم. معلم با تعجب نگاهي به ستاره كرد و گفت خيلي خوب برو بشين . بعد ادامه داد. خوب بچه ها شعر رو از اول معني مي كنم گوش كنيد ياد داشت نكنيد سعي كنيد تو ذهنتون بسپوريد . بالاخره زنگ آخر هم خورد و ستاره به اين اميد كه فردا سر خانم مؤمني رو به طاق بكوبه روانه منزل شد. فرداي اون روز وقتي ستاره پاش رو تو مدرسه گذاشت خانم مؤمني دم در بود وقتي ستاره رو ديد جلو رفت و گفت پيغام داده بودي. ستاره گفت آره خوب واستا عمليش مي كنم. خانم مومني گفت هيچ غلطي نمي توني بكني. بدبخت ايندفعه ديگه اگر كوچكترين خطايي ازت سر بزنه عذرت رو خواستن. ستاره گفت حالا مي بينيم. بعدش خانم مومني رو محكم حول داد و رفت خانم مومني زير لب گفت: واي چه پرروييه اين ستاره خودش هم نمي دونست بايد چكار كنه و چطوري تلافي در بياره و فقط مي خواست خانم مومني رو بترسونه. ظهر وقتي رسيد خونه مادرش داشت كف آشپزخونه رو مي شست ستاره اومد داخل آشپزخونه و گفت بالاخره شوهر پيدا كردي براي من. مادر يك هو برگشت و گفت واي ستاره خدا تو رو نكشه ترسيدم!! چي مي گي؟؟ ديوونه از مدرسه اومدي به جاي سلامِته .ستاره گفت به جاي شستن اينجا برو يه كم پيش همسايه ها از من تعريف كن. مادر جارو گذاشت كنار و دستش رو پشت كمرش كه كمي درد گرفته بود گذاشت و كمرش رو صاف كرد و گفت واي از دست تو دختر!! من چه كنم با تو؟؟ چرا مثل بقيه دختراي ديگه نيستي چرا انقد آتيش مي سوزوني؟ چته؟ مرگت چيه؟ بعد گريه اش گرفت و گفت خدايا يا مرگ من و بده يا بزن تو سر يه جوون بفرستش خواستگاري اين بزار بره سر زندگي بفهمه زندگي چيه . ستاره قابلمه اي رو كه روي گاز بود و برانداز كرد و گفت چي درست كردي؟ مادر گفت هر چي درست كردم بايد بخوري ديگه!!! ستاره در قابلمه رو باز كرد . مادر گفت ستاره جان من خسته شدم مي شه سفره رو بندازي من كمر ديگه ندارم مادر جان. ستاره گفت نه من مي رم بيرون من لوبيا پخته دوست ندارم. مادر اشكش رو با گوشه لباسش پاك كرد و گفت اي بابا هميشه كه نمي شه چلو كباب برگ خورد لوبيا خاصيت داره دختر. ستاره خنديد و گفت آره خداييم خاصيت داره چه خاصيتي بعدش زد بيرون. مادر گفت واي خدايا چه كنم تمام پولش رو مي ده حله وهوله مي خره چه كنم. خدا مرگم رو بده يا يه جوون رو بفرست اينجا اين رو بياد برداره ببره اصلا ببرتش راه دور بخدا راه دور بره دلم اصلا براش تنگ نمي شه سال تا سال هم بهش سر نمي زنم. خلاصه هيچ كي از دست اين دختر آسايش نداشت تو مدرسه يه جور تو خونه يه جور همه از دستش كلافه شده بودن. ستاره هم رو اذيت مي كرد معلوم نبود چشه. بعد از طناز چند تا از بچه هاي داخل كلاسشون هم عقد كردن. سه ماه بعد هم طناز ديگه نيومد مدرسه. انگار نامزدش گفته بود كه نمي خواد ديگه درس بخوني. ستاره خيلي دلش خنك شده بود اما نمي تونست تحمل كنه كه بچه هاي ديگه از نامزدشون تعريف كنن براي همين مرتب زخم زبون مي زد و مي گفت هه هه شما هم مثل طناز بايد بريد كهنه شويي. شما به درد همين كار مي خوريد. كم كم ستاره اخلاقش بدتر مي شد طوري كه مادر از دست اون حسابي عاصي شده بود. ستاره همش تو فكر اذيت ديگران بود. با اينكه خيلي دلش مي خواست خانم مومني رو يه گوش مالي حسابي بده اما هرگز موفق نشد خانم مومني يكي از شاگرداي ممتاز كلاس بود و جزو انتظامات هم بود. بعد از مدتي هم المپياد رياضي قبول شد و شد نور چشمي ناظم و معلم. ستاره كه فهميد زورش به خانم مومني نمي رسه فقط تو دلش اون رونفرين مي كرد بعدش سعي كرد يه كمي آروم باشه تا بتونه ديپلمش رو بگيره. ستاره به هر بدبختي بود با دو سال در جا زدن بالاخره ديپلمش رو گرفت. وقتي خونه نشين شد مادرش بيشتر اذيت شد آخه قبلا ستاره نصف روز رو تو مدرسه بود اما الان از صبح تا شب خونه بود و به مادرش و پدرش زخم زبون مي زد.
|