زمستون را دوست دارم... زمستون را دوست دارم،زمستون فصل جداییه... وقتی برگ زرد میشه و رنگ طلا میشه درخت رها میکنه،زمستون حتی اسمونم به حال درخت گریه میکنه و پرندهها از ناراحتی بساطشون جمع مکینن و دیگه اواز نمیخونن،زمستون سرده و این سرمای قشنگش بوی تنهایی میده،سبک میشه درخت دیگه هیچکی دورش نیست... درخت میبینه برگهایی که رهاش کردن روی زمین افتادن تازه سر خوش بودن که زیر پاهها له شدن،درخت دلش میسوزه با اینکه اونا رهاش کردن ولی کاری نمیتونه کنه و غصه میخوره انقدر غصه میخوره تا اخرش خوابش میبره از خواب که بیدار شد بهاره! از بهار متنفرم،بهار فصل فراموشیه،فصل نامردی،فصل جایگزینی! درخت برگهای سابق یادش میره و برگها جدید دورش میگیرن ولی باز هم قصه تکرار میشه...بهار دروغگو همیشه هست و تا هست اسمون بغض میکنه که توی زمستون دوباره بترکه... خودت انتخاب کن که درخت باشی یا برگ،هر کدومش باشی اخرش به زمین میفتی برگ که باشی باد میندازدت و درختم که باشی تبر...اخرش هیچی ازت نمیمونه...هیچ هیچ هیچ! من دوست دارم اون درخت خشکیده باشم که میدونست برگهاش پیشش بر نمیگردن ولی امید داشت انقدر که خشکید و از ریشه زده شد وقتی به زمین میفتاد که قبلا مرده بود،اری درخت در اوج اون بالا مرد بر خلاف تمام برگها و درختانی که زنده به زمین افتادند... بنیامین بتا
|