داستان کوتاه کوردی شبح با ترجمه فارسی -:توبوچی هاتی سه ر جوخه -:به خاتر ئه مری فه رمانده که درنگان دییه وه ته نیا نه بی سه ر باز -: هه وه ل رانییه من به تهنیا دیمه وه . دو پیاوی چه ک دار ریگای خویان له سه ر جاده ی خاکی دریژه پی ده دا خه ریکه ده نگی سیسرکه کان زورتر ده بووه وشه مشه کوره کان خویان له نیو ئاسماندا به ره لا ده کرد وبه هوش ده بونه وه . سه ر باز به گه لا خولاویه کانی به روی ده روانی و تماشای سه رجوخه ی کرد ووتی : به پییان ئه م ریگه یه دور ودریژه تیپه ر نابیت جناب _: من دهلیم لای ئه و داره دانیشین وئاگریک وه که ین . ئاوان گه یشتنه لای دار به رویک وده ستیان پی کرد به د ارو چیلکه کو کردنه وه ، ئاگریکی چکوله یان داگیرساند وگویان له چرقه چرقی سووتانیی چیلکه کان گرت ئاگر به تین تر بوو وه که میک روناکی کردوه وه . سه ر باز ده ستی با ده مو چاویا هینا وناوچاوی هه لگلوفی -: چییه سه رباز ؟ شوینیکت دیشی ؟ -: نازانم چییه هه ر وختیک له ناو تاریکیا ده بم ، سه رم ده ست پی ده کات به پوکینه وه ، له منالی له تاریکی ده ترسام . سه ر جوخه با ده نگیکی ئه فسوونایه وه وتی : هه میشه بیرم ده کرده وه که بو چی ئینسان له تاریکی ده ترسیت مه گه ر تاریکی چی تیدایا که ئینسان لی توقاوه به بیری من شاید له وه ده ترسا ده عبایه ک خوش شاردوته وه تابیخوات یا تاریکی نیشانه ی مه رگ و نه بوون بووه ، له تاریکی دانهینی عجایب وسه ر سام هینه ری تیایه له ناو تاریکی قیافه ی راستی هیچ که س نابیندریت وهه ر که س ده توانی لام ده ر فه ته که لک وه ر گریت وخوی به هه ر قیافه یه ک ده ر بینیت . -: ده نگیک دی ، ماشینه ! هه ر دو گویان لی راگرت ، هه مو جیه ک ئارام وکپ بوو .به په له هه ستان سه رپی وله ری ئو تومبیله که ویسان . تویوتا یه کی سپی له یان نزیک بووه ، سه ر جوخه ده ستی بو راگرت ، ئوتومبیله که سورعه تی که م کردوه وه به لام زوو سورعه تی پی دا و له به ر چاویان ون بوو . -: جناب لیمان ترسا ؟ -: چووزانم ورویشت لای ئاگره که دانیشت وبیده نگ به ئاگره که ی روانی ووتی : تو له تاریکی ده ترسی ف نه -: توزیک ، جناب _: ده زانی ئیمه له ئاوایی خومان پیاویکی ده م پیس وتوره مان بوو ، ته واوی خه لقی ئاوایی نیو نابوو ئه ویش خرابترین ناو که به میشکت بگات. کاتیک مرد له ناو قبرستاندا نزیک پادگانیکی چکوله ناشتیان ، به لام دوای دوو هه وته جی پادگانه که یان گواسته وه به خاتری ئه وه ی که هه ر شه ویک ده نگی ناله نالی وزجرکیشانی ئه ویان ده بیست ، ترسا بوون سه ر بازه که چاوی له ئاگره که بریبوو وتی : ناکریت له م قسانه نه کی سه ر جوخه هه ستا وتی : ئه من توزیک کارک هه یه ئیستا دیمه وه . تفنگه که ی دانا ودور که وته وه ، سه ر باز خشپه خشپی گلاکانی ژیر پی بیست وئیتر هیچی نه بیست .سه ر باز ده ستیکی له سه ر ئاگره که ، که له به ر چاوی ده بوو به هه زار بلیسه وبوجی خوی ده گه راوه ، ده نگی هه نگاو هه ل دانی نه فه ریکی له ناو تاریکیدا بیست له ژیر تریفه ی مانگ که زور خوی له پشت هه وره کاندا ده شارده وه ره شایه ک به ر چاو که وت که به ره و ئه و ده هات . -: جناب ئه توی ره شایی ویستا ده نگیکی بور وتی : من ریبواریکم هاتوم بو مالی خوم . -: مالت له کوییه ؟ -: مالم لیره یه -: ده ته وه بمترسینی ، جناب باشه ترسام -: مالی من ئه وه یه که تو له سه ری ویستاوی وئاگرت هه ل کردووه . سه رباز شه ویلکه ی قفل بوو ، ده ستی عارقی کرد و له رز ته واوی له شی گرت ، ناو ده می وشک بوو ، ترس خه ریکه هه لی ئالووشی به سه ختی وتی : وه ره پیشه وه ، خوت نیشان به زوکه . ره شایی هاته پیشه وه ده ستی به چاو یا هینا بلیسه ی ئاگره که ی له به ر چاو بوو به هه زاران بلیسه ، ره شایه که ی له ئاگره که دا دی . ده نگی گولله هات .ره شایی که وت ، سه ر باز چاوی هه لگلوفت ورویشته پیشه وه ته رمی بنیاده میکی دی که که وتبوو ، قاچیکی کیشا به له شیا ، مردوو که ئام به راوبه ر بو ، خوین له لاجانگی ده هاته ده ر و چاوی پزیسکی تیا نه بوو . ده نگی ئوتومیبیلیک هات سه ر باز هه لات . ئاگر که هه ر باله پرژی ده کرد . ترجمه -: تو چرا اومدی سرجوخه -: به خاطر دستور فرمانده که دیر امدی تنها نباشی سرباز -: ولی اولین بار نیست من تنها برمیگردم . دو مرد مسلح راه خود را برروی جاده خاکی ادامه میدادند صدای جیرجیرکها آرام آرام بیشتر میشد و خفاش های کور خودشان را در آسمان رها میکردند و ناگهان به هوش می آمدند وبه پرواز ادامه میدادند . سرباز به برگهای خاکی پیش رویش می نگریست نگاهی به سرجوخه انداخت وگفت : با پای پیاده این راه دور ودراز سخت طی می شود جناب -: من می گویم نزدیک آن درخت بنشینیم و آتشی روشن کنیم . آنان به نزدیک درخت بلوطی رسیدند دشروع به جمع کردن هیزم نمودند و آتش کوچیکی را روشن کردند وگوش به صدای سوختن هیزم ها سپردند . چوب ها سوختند و اتش شعله ور تر گشت و کمی اطراف را روشن نمود . سرباز با دستانش صورتش لمس کرد وچشمانش را بست . -: چیه سرباز ؟ جاییت درد میکنه ؟ -: نمیدونم چیه ! هر وقتی در تاریکی به سر می برم سرم شروع میکنه به خالی شدن از بچگی از تاریکی می ترسیدم . سرجوخه با صدای راز آلود گفت : همیشه فکر می کردم که چرا انسان از تاریکی می ترسه مگر در تاریکی چی هست که انسان ازش وحشت داره شاید هم از این می ترسه که جانوری در تاریکی خودش را پنهان کرده تا اونو بخوره یا تاریکی همیشه نشانه مرگ ونیستی بوده در تاریکی رازها وعجایبی شگفت انگیزی هست ودر تاریکی است که انسان قیافه واقعیش رو نشون نمیده وهر کس میتونه از این فرصت بهره ببره وخودش را به هر قیافه ای که دلش میخواد در بیاره . -: صدایی اومد ماشینه ؟! هر دو گوش دادند همه جا صدای سکوت حکمفرمابود به عجله بلند شدند ومنتظر اتومبیل شدند . تویوتایی سفید بهشون نزدیک شد ، سرجوخه دستش را بالا گرفت .اتومبیل سرعتش را کم کرد ولی زود سرعتش را زیاد کرد و در برابر چشمانشان ناپدید گشت . -: ازمون ترسید جناب ! -: نمیدونم ورفت پیش اتیش نشست وبیصدا به آتش فروزان نگریست و گفت : تو از تاریکی میترسی ، نه ؟! _: کمی ، جناب _: می دونی ما در آبادیمون یه مرد فحاش وعصبانی داشتیم تمام مردم آبادی رو به اسمهای خیلی شنیع صدا میزد وقتی مرد در قبرستانی نزدیک یک پاسگاه کوچک به خاکش سپردند ولی بعد از دو هفته از مگش جای پادگان رو عوض کردند به خاطر اینکه هر شب صدای ناله وزجرش رو می شنیدن ، ترسیده بودن ! سرباز چشمانش را به آتش دوخت و گفت : میشه از این حرفها نزنید . سرجوخه پاشد وگفت : من کمی کار دارم الان برمیگردم . تفنگش را گذاشت و دور شد ، سرباز صدای خش خش برگهای زیر پایش را شنید ودیگر چیزی نشنید . دستی بر روی اتش گرفت که در برابر چشمانش به هزاران شعله بدل می شدند وبه جای خودشان برمیگشتند ، صدای قدم زدن کسی را در تاریکی شنید در زیر نور مهتاب که زود به زود خودش را زیر ابرها پنهان میکرد شبحی دید که به سوی او می آمد . -: جناب خودتونید ؟ شبح ایستاد وبا صدای خش دار گفت : من رهگذری هستم آمدم به خانه خودم ... -: خانه ات کجاست ؟ -: خانه ایم اینجاست . _ : میخوای منو بترسونی جناب ، باشه ترسیدم . -: خونه من اونجاییه که تو روش ایستادی وآتش روشن کردی . سرباز فکش قفل شد دستش عرق کرد و تمام بدنش لرزید و دهنش خشک شد و ترس او را داشت می بلعید به سختی گفت : بیا نزدیکتر خودت رو نشونم بده . شبح نزدیک شد سرباز دستی به چشمانش برد شعله آتش به هزاران شعله بدل شد و شبح را در آتش دید . صدای گلوله آمد شبح افتاد ، سرباز چشمانش را باز کرد و به جلو رفت جنازه آدمی را دید که افتاده بود ، پاش رو به جنازه زد و مرده به طرفش برگشت . خون از بدنش فوران کرد و چشمانش بدون نور به او مینگریست . صدای اتومبیلی آمد ، سرباز فرار کرد ، آتش باز شعله افکند .
|