آرام ناآرام - مسافر خیال 13 بنام خدا مطلب شماره 16 :آرام ناآرام – مسافر خیال 13 ************************** بعد از آن شب و آن قضیه تنها چیزی که برایم مانده بود حس تهی شدن از درون بود . حبیب و مادرش برای مراسم ازدواج نازنین رفته بودند . بعد از برگشتن ، حبیب تماس گرفت تا از دیده ها و مشاهدات خود تعریف کند . اما به او گفتم هیچ وقت راجع به آن سفر و مراسم چیزی به من نگوید .... و او منظور مرا گرفت. ****************** سردرگمی وناآرامی کُشنده ای در وجودم لانه کرده بود . دائم به خودم تلقین میکردم که دیگر نباید به او فکر کنم . ماجراهای این چند سال اخیر را هر روز و هر شب در ذهنم مرور میکردم . تنها چیزی که به آن می رسیدم این بود که نباید این نتیجه بدست می آمد . هرطور که حساب می کردم جواب غیر از این می شد که الان شده بود . ***************************************** مرا به بی خیالی و بی رحمی متهم نکنید من شاهد دارم .. می توانند گواهی بدهند به بی تابی های من و شکستنهای مکررم ای شب .... تو شاهد من بودی ... بگو که در هیچ ساعتی از تو نیاسودم و به اندازه امتداد تو بیخوابی و بی تابی کشیدم ای ماه .... تو شاهد هستی که نگاهم همیشه در روی تو خیره ماند و تا سحرها به یاد او تماشایت کردم شما ... ای ستاره ها ... شما همه تان گواهید که هیچگاه به شما نگاه نکردم .... بگویید که هیچکدامتان چشم مرا نگرفتید و یا تو ای بستر آرامشم تو شاهدی که هرگز رنگ آرامش و خواب ناز را در آغوش تو تجربه نکردم ... تو شاهد کابوسهای من بودی و از اشکهای شبانه ام دلتنگ بودی ... بخشی از دلنوشتۀ طولانی و 3 قسمتی خودم با نام « قلبهای تقسیم شده » به تاریخ 20 دی 1390 ************************************ یک پروژۀ بزرگ کاری در استان کرمانشاه پیش آمد و من به خواست خودم راهی آنجا شدم . فکر می کردم سفر و دوری از شهر و محله خودمان می تواند برایم آرامش به ارمغان بیاورد . اما اولین شبی که آنجا رسیدم ، دلتنگی خفه کننده ای تمام وجودم را فرا گرفت . آن شب خیلی سخت گذشت . دلم میخواست همان لحظه برگردم . سفر نه تنها از بار غمهای من کم نکرد بلکه خراب ترم کرد . از فردا سعی کردم با پرداختن به کار ، خودم را سرگرم کنم تا فرصتی برای افکار دیگر نباشد. اما مگر می شد ... چهرۀ نازنین لحظه ای از مقابل چشمانم محو نمیشد . یک شب با خودم عهد کردم که دیگر به او فکر نکنم و هر حسی را که به او داشتم به فراموشی بسپارم . بعد از این بر نازنین شعری نخواهم ساخت بعد از این بر حُسن رویش دل نخواهم باخت نغـمـه ی مضراب او در ناامیدی محو شد قبله و محراب او بی پایه بود و سهو شد سجده بر پایش نمودن یک جنون خام بود هر دعائی در جوارش ذکر بی فرجام بود ظاهرا بی نازنین بودن صفایش بهتر است می نویسم او عطایش از لقایش بهتر است چند بیت از شعر « بدعهدی1» سروده خودم که یکی دو هفته قبل در همین سایت گذاشته بودم برای خواندن کامل این شعر روی لینک زیر کلیک کنید: http://www.sherenab.com/Pages-View-19820.html ************************************** اما صبح فردا آنچنان از این تصمیم خود پشیمان شدم که حس گناه و شرم تمام وجودم را گرفت . ******************* صبح فردا بس پشیمان گشتم از گفتار خود بیقرار و سر گریبان ماندم از انکار خود حرفهای دیشب من با خودم بیگانه بود ارمغـان زخمـهـای همدلی دیـوانـه بود یاد او مستی فشاند بر حریم یادها گرچه بر دل می نشاند زخمه ی فریاد ها عاشقی در شکلِ نابش،بازتاب رنجهاست رنج و دردش بس گرانتر از تمام گنجهاست چند بیت از شعر « بدعهدی 2 » مربوط به مدتها پیش که به زودی آن را در همین سایت به اشتراک خواهم گذاشت ******************** رخوت و سکون غم انگیزی بر زندگیم سایه انداخته بود . پازلهای فکری و روحی خودم را با زحمت زیادی به هم وصل میکردم . اما هیچ چیز ثبات نداشت . امیدوار بودم با گذشت زمان بیشتری این پازلها در جای خود سفت و سخت بشوند . ************************ یکسال و نیم با این وضعیت گذشت . تا اینکه حبیب تماس گرفت و تعریف کرد مادرش رفته بوده دیدن فروغ خانم و دیروز برگشته است . حبیب گفت : « مامان از نازنین یه خبر آورده که میخوام بهت بگم » . گفتم « نه حبیب ... لازم نیست ... اصلا نمیخوام چیزی درباره ی اون بشنوم . بهت که گفته ام اون ماجرا برای من تموم شده است ». حبیب گفت :« یعنی نمیخوای بشنوی ؟ » گفتم : « نه .» و او دیگرچیزی نگفت . نمیخواستم آرامش کذایی که در طول این مدت با هزار بدبختی درست کرده بودم به هم بریزد . با وجود این بدجوری دلم گرفت .... خیلی ... یکماه بعد حبیب دوبارهزنگ زد و باز هم گفت خبری از نازنین دارد . من با ناراحتی گفتم که نمیخواهم بشنوم . اما حبیب گوشی را به مادرش داد و او بی معطلی قضیه را گفت ... یادم هست روی تخت دراز کشیده بودم و حرف میزدم . از شنیدن خبری که شنیدم شوکه شدم و درجا از جایم بلند شدم ... دیوار تنهاییِ سست و ضعیفی که دور خود کشیده بودم همه از هم پاشید ... و آرامش پوشالی که به تدریج در این مدت بدست آورده بودم متلاشی گردید ... جای معطلی نبود . سریع همۀ کاراهایم را به یکی از همکارانم که مورد تاییدم بود سپردم و ساعتی بعد با افکاری مشوش در جاده های پیچ در پیچ کردستان با سرعت تمام بسوی تبریز می راندم ... پایان قسمت سیزدهم ....
|