شعرناب

من یک بیگانه ام


حال خرابت را بردار و برو .. من از تبار دردم .. سالهاست با ناخوشی زندگی میکنم .. میدانم زمین گرد است .. چرا در روزهای کثیفت به من میرسی .. چوب سادگیم را مدتهاست خورده ام . ساقی برایم شراب بیاور .. مست باشم بهتر از آنست پست باشم .. زادگاه من روستایی ست مردمانش دیرتر از خورشید دست از کار میکشند .. آنجا باد فقط برای برداشت خرمن میوزد .. در شهر باد هر روز به یک جهت میوزد .. مردم روستا با داس گندم و جو درو میکنند .. بعضی ها اینجا با دستشان ریشه آدمها را میزنند .. من کودک قدیمی خانه های گلی و نقلی هستم .. در رویاهای کودکیم خیال میکردم اگر به بالای بلندترین کوه بروم میتوانم بخدا دست بزنم و همین دنیای ساده کودکیم را شیرین تر میکرد .. بزرگ که شدم از خدا دور شدم و فقط توانستم به آدمهایش دست بزنم .. بارها هم از آنها پشت پا خوردم .. اکنون میان این همه برج و آسمانخراش ، خیابانهای آسفالت شده و کوچ های سنگ فرش شده بوی خاک را حس نمی کنم .. احساس بیگانگی با گذشته ام میکنم .. مدتهاست آش همسایه را نخورد ه ام .. واژه اش هم دارد قدیمی میشود .. آدمها با هم هستند ولی برای هم زندگی نمی کنند .. کاش میشد به بزرگ شدن خیانت کنم ..
عبدالله خسروی (پسرزاگرس)


0