شعرناب

محاکمه در شب عید ( داستان )


محاکمه در شب عید (داستان )
پا به کوچه نهادم و در را محکم بهم کوبیدم، از صدایش تنم لرزید، بعد از کمی مکث، چادرم را روی سرم مرتب کردم و سپس به داخل کوچه نگاهی انداختم، در کنار درخت جلوی خانه ی یکی از همسایه ها، گربه ای در حال کلنجار رفتن با پلاستیک زباله ای بود و آن طرف تر، شمسی خانم، فرح خانم و ملک تاج خانم جلوی در یکی از خانه ها ایستاده بودند و مثل همیشه در حال پچ پچ کردن... غیبت کار همیشگی شان بود... از سراشیبی کوچک جلوی خانه آرام آمدم پایین، از روی جوب جلوی خانه پریدم، و خواستم بی توجه از کنارشان رد شوم، که در یک لحظه از شنیدن صحبت شان پاهایم به زمین قفل شد، بی اختیار به صحبت هایشان دقیق تر شدم....
- شمسی جون من یک چیزی می دونم که دارم میگم، آخه احمد آقامون چند روز پیش، همین بلا به جون گرفته، مهتاب رو دیده که از یک خونه بیرون میومده، احمد می گفت: نمی دونی چه خونه ای بود، از اون خونه های اعیونی، بالای شهر .... تازه جدیداً ها هم دیدین چه لباس هایی می پوشه؟!! ... مانتو و کفش های خوشگل و گرون....
- والاه چی بگم، آدم چه چیزهایی را که نمیبینه و نمیشنوه... ولی من هم تازگی ها هر وقت دیدمش، یک چیزی، نمیدونم از همین سیم ها که دو تا چیز کوچیک بهش هست، میزنن داخل گوش .... نمیدونم هنفیری ، هندفیری ... خلاصه از همون هایی که به موبایل وصل میکنن و باهاش آهنگ گوش می کنن و حرف میزنن.... آره از همون ها توی گوشش بوده ..... حالا از موقعی که طلاق گرفته، حسابی قرطی شده و از خونه که میزنه بیرون، حتماً توی خیابون هم میخواد آهنگ گوش بده ......
- حالا ای کاش فقط توی خیابون آهنگ گوش میداد، میگم از خونه ی بالاشهری ها میاد بیرون .... می خواید باور کنید میخواید باور نکنید، ولی از من گفتن بودن، فقط حواستون باشه که یک وقت زیر سر شوهرتون بلند نشه... حتماً شوهرش یک چیزی ازش دیده بوده که چند بار زدتش و بعد هم طلاقش داده.... اما من یکی که می خوام همین امروز برم با مش رضا صحبت کنم، تا بیشتر حواسش .......
صحبت های زن های همسایه برایم غیر قابل باور بود ، یعنی مهتاب، دختر مش رضا..... نه امکان نداشت.... مهتاب رو از بچگی می شناختم... هم از نظر قیافه و هم از نظر باطن ، عالی بود.... مهربون و نجیب .... اما بر خلاف قیافه و باطنش، شانس خوبی نداشت... یک بار که اون با پسرش، امید آمده بودند خونه ی پدرش، شوهرش زنی رو میبره خونه، اما وقتی مهتاب بی خبر برمیگرده خونه، متوجه همه چیز میشه و بعد از اون روز دیگه شوهرش علناً جلوی اون با خانم ها تلفنی صحبت می کرده و قرار میگذاشته و به اون میگه : که اگه ناراحتی می تونی بری خونه بابات، ...... حتی چندین بار هم دست روش بلند کرده بود... خواستم به جمع خانم ها ملحق بشم و حداقل من یکی ازش دفاع کنم که صدای زنگ موبایل از داخل کیفم شنیده میشد، اون رو بیرون اوردم... صاحب کارم بود و گفت: امروز زودتر بیا سر کار .... به ناچار از کوچه بیرون زدم......
غروب شده بود و هوا روبه تاریک شدن میرفت.... اما به خاطر عید غدیر، خیابانها مثل هر ساله شلوغ بود..... از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه میکردم، حتی از همانجا هم شلوغ بودن قنادی ها مشخص بود..... به خاطر زیاد بودن کار اون روز خسته بودم و بی حوصله .... از تاکسی پیاده و سپس وارد کوچه شدم... جلوی خانه ی مش رضا شلوغ شده بود.... مش رضا جلوی در ایستاده بود و با لحنی عصبانی فریاد میزد: دختره ی بی شرف، به خاطر تو جلوی همسایه ها روسیاه شدم، آبروی چندین و چند ساله ام رو بردی.... دیدی، چند بار بهت گفتم از اون شوهرت طلاق نگیر، به خاطر همین چیزها بود.... گفتم بساز... گفتم مرد ... بلاخره درست میشه .... گفتم یا نگفتم.... گفتی به زندگی و خانواده پایبند نیست ، گفتم خوب تو پایبندش کن .... گفتی کتکم میزنه، گفتم خوب تو ساکت شو، خفه شو، حرف نزن، تا دست روت بلند نکنه... گفتی اعتیاد داره، گفتم خوب داشته باشه، تو ترکش بده.... گفتم یا نگفتم.... همینو میخواستی... میخواستی از شوهرت طلاق بگیری... بری دنبال خوش گذرونی ... بری دنبال قرطی گری........ بری خونه ی ... ای خدا .... استغفرالله ..... آخه تو چرا آبروی من رو توی محل بردی؟.....
دیگر جلوی در خانه ی مش رضا رسیده بودم... مهتاب سرش را به زیر انداخته بود، دستش را جلوی دهانش گرفته بود و از تکان های سرش، مشخص بود که داشت گریه میکرد... خواستم به سمتش بروم و او را در اغوش بگیرم، اما با صدای مادرم سرجایم ایستادم : تو لازم نیست دخالت کنی، وایسا سر جات... صدای مش رضا بلند تر از قبل شد، به سمت مرد جوان و بلند قدی که در کنار زانتیای مشکی ایستاده بود حجوم برد... و با حالتی عصبی تر: ببینم مردیکه مگه خودت ناموس نداری ، که با ناموس مردم .....
مرد خواست جوابی دهد که مش رضا اجازه نداد و این بار به طرف مهتاب حجوم برد...
- زنیکه ی نانجیب ببینم این همه گفتی می خوام برم سر کار تا بچه ام رو یک روز خودم بیارم بزرگ کنم، این بود... می خواستی اینجوری بزرگش کنی... ببینم بی وجود به تو هم میگن مادر؟!... این وسیله ی گناه رو بکن از توی اون گوش واموندت....
مش رضا دستش را به سمت سیم هندزفیری برد و آن را کشید به سمت خودش... موبایل از داخل جیب مانتوی مهتاب بیرون کشیده شد، هندزفیری به سرعت از موبایل جدا، و موبایل بر روی زمین افتاد... دیگر از چهره ی مرد مشخص بود که جانش به لبش رسیده ، به سمت مش رضا رفت و با صدای بلند گفت: آقا، من کاری به زندگی خصوصی دختر شما ندارم، به این هم کاری ندارم که زن نجیبی هست یا نه .... اما ایشون توی خونه ی من خدمتکار هستن، و امروز به اصرار زنم و اینکه این خانم حالش خوب نبود آوردم تا برسونمش ... از طرفی شب عید بود و آژانس هم گیر نمی آمد ... والاه اگر میدونستم اینجوری میشه، هیچ وقت ایشون رو واسه ی کار به خونمون راه نمیدادم.... عجب غلطی کردیما ... حالا بیا و خوبی کن ....
مرد بعد از اتمام صحبتش ساکت شد و دیگر هیچ صدایی جز صدای آشنا و ظریف کودکی که در حال شعر خواندن بود در کوچه شنیده نمیشد، بی اختیار نگاهم به گوشی موبایل مهتاب که جلوی پایش، در روی زمین افتاده بود خیره ماند.... محاکمه در شب عید
پا به کوچه نهادم و در را محکم بهم کوبیدم، از صدایش تنم لرزید، بعد از کمی مکث، چادرم را روی سرم مرتب کردم و سپس به داخل کوچه نگاهی انداختم، در کنار درخت جلوی خانه ی یکی از همسایه ها، گربه ای در حال کلنجار رفتن با پلاستیک زباله ای بود و آن طرف تر، شمسی خانم، فرح خانم و ملک تاج خانم جلوی در یکی از خانه ها ایستاده بودند و مثل همیشه در حال پچ پچ کردن... غیبت کار همیشگی شان بود... از سراشیبی کوچک جلوی خانه آرام آمدم پایین، از روی جوب جلوی خانه پریدم، و خواستم بی توجه از کنارشان رد شوم، که در یک لحظه از شنیدن صحبت شان پاهایم به زمین قفل شد، بی اختیار به صحبت هایشان دقیق تر شدم....
- شمسی جون من یک چیزی می دونم که دارم میگم، آخه احمد آقامون چند روز پیش، همین بلا به جون گرفته، مهتاب رو دیده که از یک خونه بیرون میومده، احمد می گفت: نمی دونی چه خونه ای بود، از اون خونه های اعیونی، بالای شهر .... تازه جدیداً ها هم دیدین چه لباس هایی می پوشه؟!! ... مانتو و کفش های خوشگل و گرون....
- والاه چی بگم، آدم چه چیزهایی را که نمیبینه و نمیشنوه... ولی من هم تازگی ها هر وقت دیدمش، یک چیزی، نمیدونم از همین سیم ها که دو تا چیز کوچیک بهش هست، میزنن داخل گوش .... نمیدونم هنفیری ، هندفیری ... خلاصه از همون هایی که به موبایل وصل میکنن و باهاش آهنگ گوش می کنن و حرف میزنن.... آره از همون ها توی گوشش بوده ..... حالا از موقعی که طلاق گرفته، حسابی قرطی شده و از خونه که میزنه بیرون، حتماً توی خیابون هم میخواد آهنگ گوش بده ......
- حالا ای کاش فقط توی خیابون آهنگ گوش میداد، میگم از خونه ی بالاشهری ها میاد بیرون .... می خواید باور کنید میخواید باور نکنید، ولی از من گفتن بودن، فقط حواستون باشه که یک وقت زیر سر شوهرتون بلند نشه... حتماً شوهرش یک چیزی ازش دیده بوده که چند بار زدتش و بعد هم طلاقش داده.... اما من یکی که می خوام همین امروز برم با مش رضا صحبت کنم، تا بیشتر حواسش .......
صحبت های زن های همسایه برایم غیر قابل باور بود ، یعنی مهتاب، دختر مش رضا..... نه امکان نداشت.... مهتاب رو از بچگی می شناختم... هم از نظر قیافه و هم از نظر باطن ، عالی بود.... مهربون و نجیب .... اما بر خلاف قیافه و باطنش، شانس خوبی نداشت... یک بار که اون با پسرش، امید آمده بودند خونه ی پدرش، شوهرش زنی رو میبره خونه، اما وقتی مهتاب بی خبر برمیگرده خونه، متوجه همه چیز میشه و بعد از اون روز دیگه شوهرش علناً جلوی اون با خانم ها تلفنی صحبت می کرده و قرار میگذاشته و به اون میگه : که اگه ناراحتی می تونی بری خونه بابات، ...... حتی چندین بار هم دست روش بلند کرده بود... خواستم به جمع خانم ها ملحق بشم و حداقل من یکی ازش دفاع کنم که صدای زنگ موبایل از داخل کیفم شنیده میشد، اون رو بیرون اوردم... صاحب کارم بود و گفت: امروز زودتر بیا سر کار .... به ناچار از کوچه بیرون زدم......
غروب شده بود و هوا روبه تاریک شدن میرفت.... اما به خاطر عید غدیر، خیابانها مثل هر ساله شلوغ بود..... از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه میکردم، حتی از همانجا هم شلوغ بودن قنادی ها مشخص بود..... به خاطر زیاد بودن کار اون روز خسته بودم و بی حوصله .... از تاکسی پیاده و سپس وارد کوچه شدم... جلوی خانه ی مش رضا شلوغ شده بود.... مش رضا جلوی در ایستاده بود و با لحنی عصبانی فریاد میزد: دختره ی بی شرف، به خاطر تو جلوی همسایه ها روسیاه شدم، آبروی چندین و چند ساله ام رو بردی.... دیدی، چند بار بهت گفتم از اون شوهرت طلاق نگیر، به خاطر همین چیزها بود.... گفتم بساز... گفتم مرد ... بلاخره درست میشه .... گفتم یا نگفتم.... گفتی به زندگی و خانواده پایبند نیست ، گفتم خوب تو پایبندش کن .... گفتی کتکم میزنه، گفتم خوب تو ساکت شو، خفه شو، حرف نزن، تا دست روت بلند نکنه... گفتی اعتیاد داره، گفتم خوب داشته باشه، تو ترکش بده.... گفتم یا نگفتم.... همینو میخواستی... میخواستی از شوهرت طلاق بگیری... بری دنبال خوش گذرونی ... بری دنبال قرطی گری........ بری خونه ی ... ای خدا .... استغفرالله ..... آخه تو چرا آبروی من رو توی محل بردی؟.....
دیگر جلوی در خانه ی مش رضا رسیده بودم... مهتاب سرش را به زیر انداخته بود، دستش را جلوی دهانش گرفته بود و از تکان های سرش، مشخص بود که داشت گریه میکرد... خواستم به سمتش بروم و او را در اغوش بگیرم، اما با صدای مادرم سرجایم ایستادم : تو لازم نیست دخالت کنی، وایسا سر جات... صدای مش رضا بلند تر از قبل شد، به سمت مرد جوان و بلند قدی که در کنار زانتیای مشکی ایستاده بود حجوم برد... و با حالتی عصبی تر: ببینم مردیکه مگه خودت ناموس نداری ، که با ناموس مردم .....
مرد خواست جوابی دهد که مش رضا اجازه نداد و این بار به طرف مهتاب حجوم برد...
- زنیکه ی نانجیب ببینم این همه گفتی می خوام برم سر کار تا بچه ام رو یک روز خودم بیارم بزرگ کنم، این بود... می خواستی اینجوری بزرگش کنی... ببینم بی وجود به تو هم میگن مادر؟!... این وسیله ی گناه رو بکن از توی اون گوش واموندت....
مش رضا دستش را به سمت سیم هندزفری برد و آن را کشید به سمت خودش... موبایل از داخل جیب مانتوی مهتاب بیرون کشیده شد و بر روی زمین افتاد... دیگر از چهره ی مرد مشخص بود که جان به لب شده ، به سمت مش رضا رفت و با صدای بلند گفت: آقا، من کاری به زندگی خصوصی دختر شما ندارم، به این هم کاری ندارم که زن نجیبی هست یا نه .... اما ایشون توی خونه ی من خدمتکار هستن، و امروز به اصرار زنم و اینکه این خانم حالش خوب نبود آوردم تا برسونمش ... از طرفی شب عید بود و آژانس هم گیر نمی آمد ... والاه اگر میدونستم اینجوری میشه، هیچ وقت ایشون رو واسه ی کار به خونمون راه نمیدادم.... عجب غلطی کردیما ... حالا بیا و خوبی کن ....
مرد بعد از اتمام صحبتش ساکت شد و دیگر هیچ صدایی جز صدای آشنا و ظریف کودکی که در حال شعر خواندن بود در کوچه شنیده نمیشد، بی اختیار نگاهم به گوشی موبایل مهتاب که جلوی پایش، در روی زمین افتاده بود خیره ماند....
نویسنده : مهسا الیاس پور


3