شعرناب

متلک


دختر از مطب چشم پزشکی بر می گشت. عینک دودی به چشم داشت و حوصله درست و حسابی نداشت موهایش از زیر روسری بیرون زده بود.
خیابان خلوت بود و رفت و آمد کم بود. مرد قدم تند کرد وشروع کرد به گفتن حرفهایی که معروف هستند به متلک!
دختر خود را جمع کرد و بر سرعت قدمهایش اضافه کرد ، مرد هم تند تر رفت...
بالاخره دختر خسته شد ایستاد عینکش را برداشت و گفت: خجالت بکش منم بابا...!.


2