فصل هاي يك زندگي داستان دنباله دار فصلهاي يك زندگي فصل اول (دوران تحصيل) ستاره دختر قصه ما خيلي سر به هوا بود از اول كه به مدرسه رفت اولا كه از مدرسه خوشش نمي اومد و همش فكر مي كرد كه يه جاي وحشتناك پا گذاشته. دوم اينكه دل به درس نمي داد. از همون روز اول نمراتش كم بود. اولين روز مدرسه هيچ وقت يادش نمي رفت تا به خودش اومد ديد مادرش رفته و تنها بين اون همه بچه مونده . حالا ستاره دبيرستان درس مي خواند. با نمرات درخشاني كه گرفته بود نمي تونست رشته خوبي انتخاب كنه به هر بدبختي بود رشته كار و دانش قبولش كردن بچه هاي رشته هاي ديگه هميشه رشته كار و دانشيا رو اذيت مي كردن و مي گفتن هي ببينيد هر چي بچه تنبله رفته كار و دانش براي همين ستاره اصلا از رشته اي كه مي خوند راضي نبود و بابت همين حرفهايي كه مي شنيد دائم با بچه ها و با مادرش و پدرش و بقيه درگير بود تا مدرسه بود كه با بچه هاي رشته هاي ديگه كَل كَل مي كرد وقتي هم كه خونه بود خون مادر و پدرش رو تو شيشه مي كرد مادر مهربون ستاره خيلي صبور بود و با پرخاش گريهاي ستاره اصلا از كوره در نمي رفت ستاره همش به مادرش زخم زبون مي زد مي گفت مقصر تو و باباي كم سوادمين. آخه يكي نبود به اون بگه مگه همه پدر و مادر سواد داشتن اگر تو فاميل خودشون نگاه مي كردي مي ديدي كه تو كل فاميل فقط دو نفر باسواد داشت اما ماشاا... همه بچه ها رشته مهندسي و پزشكي تو دانشگاه قبول شده بودن پس چرا ستاره بي جهت مادرش رو اذيت مي كرد اين سرنوشتي بود كه خودش رقم زده بود تازه بايد خيلي خدا رو شكر مي كرد كه با اين نمرات بدش بالاخره با وساطت همسايشون كه توي آموزش و پرورش بود تونسته بود تو رشته كار و دانش پذيرفته بشه وگرنه مي خواست چكار كنه. دردسرتون ندم ستاره هر روز اخلاقش بدتر مي شد طوري شده بود كه ديگه وقتي مي اومد خونه نه درس مي خوند و نه به مادرش تو كاراي خونه كمك مي كرد. مي رفت پشت ميز كامپيوتر مي شست و سي دي بازي مي زاشت و تا موقع شام چشم خودش رو قرمز قرمز مي كرد انقد بازي مي كرد كه چشمش مي شد كاسه خون روز به روز هم معتاد تر مي شد. اصلا درس نمي خوند تو مدرسه هم قسم و آيه كه خانم اجازه مادرمون مريض بود. معلماي اون ديگه به ستوه اومده بودن هم انضباط خوبي نداشت هم تو درساش نمرات بد مي گرفت تمام ذكر و فكرش شده بود بازي كامپيوتري. صب كه مي اومد اولين چيزي كه از بچه ها مي پرسيد اين بود كه بچه ها بازي جديد رو كي داره من مرحله سه شو ندارم كي داره بهم بده . كم كم كارش به جايي رسيده بود كه تا آخر شب مي شست و سي دي هاي فيلمهاي خارجي رو نگاه مي كرد تمام فيلمهاي سينما رو بعد از اين كه اكراين مي شد مي رفت رو پرده سينما منتظر مي موند كه تو ويدئو كلوپ بياد و از ويدئو كلوپ اجاره مي كرد. يه پاش تو ويدئو كلوپ بود و يه پاش تو كيوسكهاي روزنامه دنبال مجله فيلم كه از خبرهاي روز دنياي هنر آگاه بشه مادرش خيلي نصيحتش مي كرد. اما ستاره نصيحت پذير نبود مادر بيچاره اون خيلي نگران بود و نمي دونست چكار كنه . ستاره روز به روز بدتر مي شد. كارش به جايي رسيده بود كه آرايش مي كرد و به مدرسه مي رفت و با انتظامات دم در هم مشكل پيدا كرده بود. يك روز وقتي داشت مي رفت داخل مدرسه. انتظامات مدرسه بهش گفت صبر كن ستاره موهبي كجا مي ري بايد كيفا رو بگرديم ستاره گفت: تو فقط جرات داري به كيف من دست بزن انتظاماتي كه چادر سياهش رو محكم روي سرش نگه داشت و در حاليكه خيلي مؤدب باهاش حرف مي زد گفت: ببخشيد خانم اما ما موظفيم كه دانش آموزا رو كنترل كنيم! ستاره كيفش رو دو دستي چسبيد و گفت مي خواي ببيني چي تو كيفمه زحمت نكش الان خودم نشونت مي دم. بعد كيف آرايش كوچيك قرمز رنگي رو كه تو كيفش مدرسه اش بود در آورد و زيپ اون رو باز كرد و هم رو خالي كرد روي زمين. انتظاماتيه چشمش گرد شد بعد رفت دفتر و با ناظم اومد. ناظم داد زد انقد وقيح هستي كه خودت اين آشغالا رو گذاشتي در معرض نمايش. بزار الان يه كاري باهات مي كنم كه عبرت بقيه بشي. ستاره وقتي صورت اخم آلود ناظم رو ديد كمي عقب رفت و شروع كرد به گريه كردن. فكر نمي كرد كه انتظاماتيه بره و ناظم رو صدا كنه. اما خانم مؤمني كه جزو شاگرد زرنگ اي كلاس بود و بيشتر در المپيادهاي علمي مقام آورده بود جزو انتظامات دم در هم بود چون مي دونست كه ناظم هواش رو داره از فرصت استفاده كرده بود و رفته بود ناظم رو صدا كرده بود كه ستاره رو سر جاش بشونه. ستاره وقتي ناظم رو ديد. شروع كرد به فيلم بازي كردن و گفت: خانم اجازه بخدا ديشب مهموني بوديم اينا مال مامانمه تو كيفم جا مونده. ناظم سرش داد زد مهموني با كيف مدرسه بعدشم لوازم آرايش مادر تو، تو كيف تو چكار مي كنه. اخه من بايد با شما بچه هاي بي انضباط چه كنم. بعد دستش رو به كمرش زد و با اخم گفت خودت بگو خانم موهبي من بايد با تو چه كنم تو بچه ها رو هم خراب كردي تمام معلما از تو شاكين. بعدش دستش رو برد نزديك صورت ستاره و با حرص گفت خودت بگو خودت بگو چه كنم با تو. همه بچه ها ناراحتن. همه مي خوان تو از اين مدرسه بري. برو برو من شاگر بي انضباطي مثل تو رو نمي خوام. ستاره دوباره گريه كرد و گفت: بخدا خانم دفعه آخرمونه، بخدا خانم غلط كرديم بخدا . ناظم گفت نه ديگه نمي شه من همين الان پرونده تو رو مي زارم زير بغلت بري خونه بعد ادامه داد برو بابا جان برو تو كه نمي خواي درس بخوني برو خونه بشين بچه داري كن جاي بقيه رو هم اشغال كردي. دوباره ستاره گريه كرد يكي از بچه هاي انتظاماتي گفت خانم خواهش مي كنم ايندفعه ببخشينش. ناظم نگاهي كرد و گفت چطور ببخشمش هم رو داره رواني مي كنه با اين كاراش آبرو واسه ي مدرسه ما نزاشته. دوباره انتظاماتي گفت خانم خواهش مي كنم. بعد ستاره كه گريه اش تموم شده بود الكي خودش رو به قش زد بچه ها داد زدن خانم خانم، خانم موهبي قش كرده. ناظم گفت اينم فيلمشه من اين شاگرداي بي انضباط رو خوب مي شناسم همشون اين مسخره بازيها رو فوت آبن . فراش مدرسه كه زن مهربوني بود ستاره رو باكمك يكي از انتظاماتيها به داخل دفتر برد. ستاره كلي فيلم بازي كرد و خودش رو بي حال نشون داد طوري كه همه باورشون شد اون قش كرده. بعدش وا نمود كرد كه حالش بهتره و فراش وقتي ديد كه ستاره كمي حالش جا اومد بهش آب قند داد. بعد از يك ساعت كه رو پا وايستاده بود ناظم ازش قول گرفت كه فردا با مادرش به مدرسه بره. ادامه دارد
|