قلندر در ادبیات رسم است می گویند: کلمه ، مصرع ، بیت یا جمله اول که به ذهن نویسنده و شاعر می نشیند جوشش است ، اما بقیه مطلب کوشش. هر روز نباشد، هفته ای چند روز این جوشش به سراغ من یکی می آید! اما بسته به این دارد که حال و حوصله داشته باشم از این جوشش استفاده کنم یا نه؟ می گویند: جوانی روستایی که هنوز شهر نرفته بود شنید، در خیابانهای پایتخت پول ریخته اند! مرد می خواهد آنرا جمع کند!. و شایع شده بود: جوانان شهری خواب آلوده اند و خمار، همت جمع کردن ندارند. به نامزدش گفت: می روم مدتی پول جمع می کنم برگردم عروسی کنیم!. صبح زود رسیدند به پایتخت. از در ترمینال که خارج می شد تراول تا نشده پنجاه هزار تومانی، جلوی پایش افتاده بود! گفت : امروز از راه رسیده ام خسته ام! فردا می آیم جمع می کنم... اگر خسته و خواب آلود نباشم و به خودم زحمت بدهم سر از بالش بردارم و یک گوشه ای جوشش را یاد داشت کنم آن روز یک اثر خوب تهیه می کنم. در غیر این صورت فراموشم می شود و تا شب کلافه ام که چه بود و چه شد و چه بنویسم؟. می گویند دو نفر با هم صحبت می کردند. یکی گفت : (( زمستان هم گذشت. خرسی از آن نزدیکی عبور می کرد گفت: گذشت ولی، از پوست من بپرسید چطور گذشت؟)). این شده بود ماجرای دیشب من!. از آن شبهایی بود که اول شب (دو نیم شب) یک نیمه قرص استامینوفن کدئین را که شب قبل یک نیمه اش را بالا انداخته بودم بالا انداختم و خوابیدم. از آنجاییکه آثار سرما خوردگی به تنم نشسته بود وگلویم می سوخت، چند بار آب نمک غَرغَره کردم تا بتوانم بخوابم، اما سرفه هایی که به نای و حنجره ام چنگ می انداخت نمی گذاشت. نفهمیدم چه وقت از صبح است این جمله به ذهنم نشست: باز شب گذشت، درد قلندر دوا نشد!. در بین خواب و بیداری چند بار آنرا تکرار کردم. به دلم نشسته بود. اثر خواب آوری قرص کدئین، و از طرفی بیخوابی در اثر سرفه ها و سوزش گلو، سست و بیحالم کرده بود. تصمیم گرفتم بیدار که شدم در گوشه ای یاد داشت اش کنم. وقتی یاد تراول پسر روستایی افتادم از جا پریدم و گوشه ای یاد داشت کردم و سرم را گذاشتم زمین. وقتی بیدار شدم که خورشید خودش را از پشت ابرها بیرون کشیده بود و کوه ها را جا گذاشته بود... این جمله جوششی در ذهنم پا گرفته بود و جمله ها پشت سر هم می آمدند: 1- شب هم گذشت، حاجت ما روا نشد. 2 - پاییز هم می رود ، سد پر نمی شود. 3- کشت مرا دندان ، طبیبم مداوا نمی کند. 4 - چه می کشد از دست شب؟ گل آفتابگردان. 5- پرنده مرده بود و قفس هم، عزا گرفته بود...
|